در مقبره سردم،
یک گل به چه می ارزد؛
آن جا که دلم بی تو،
هر ثانیه می لرزد؟
باور بکنی یا نه،
این جا پر از دردست؛
جائی که در آن قلبی
در خلوتش افسرده ست.
شب را که به سر بردی،
یک روز دگر داری؛
هر لحظه آن رنج و
هر ثانیه بیماری.
من یاد تو را دارم.
تو یاد مرا داری؟
تو بی غم و فکر خود.
من هق هق و بیداری.
« افسانه علیرضائی »