ندانستم چه شد دل را به غصه مبتلا کردم،
دلم را با قفس، با زخم و با تو آشنا کردم.
ننوشیدم من از آبی که از فردوس می آمد.
دلم را تشنه در بیغوله دنیا رها کردم.
میان ماندن و رفتن مردد بودم از اول.
نمی دانم چه شد ماندم، در این مرداب جا کردم
و دل بستم به تو دنیا؛ عجوزه، وهم افسونگر!
ندانستم میان چاهم و دشمن صدا کردم.
تمام دلخوشیهایم تو بودی تکیه گاه سست؛
ولی حتی ندیدی کز غم تو گریه ها کردم!
ندیدی من در این گرداب نفرت بار زهرآلود،
چقدر آخر به قلب بی پناه خود جفا کردم.
ندیدی آرزوهایم میان سینه پژمردند.
ندیدی من به روز مرگ احساسم چه ها کردم؛
ولی دیگر مرنجانم؛ خدا را صبر و تابم رفت!
شکسته بال پروازم؛ پذیرفتم؛ خطا کردم.
« ماشاءالله فرمانی »