زمین و آسمان را
گواه می گیرم
و چشمهای تو را
می سرایم.
از تو می پرسم.
آیا می توانم
چند لحظه،
در کنج قلب تو بیاسایم؟
« شروین حبیبی »
جادوی چشم تو،
مرا دگرگون می کند.
از پرنده به گل
و از هر گل،
به تو می رسم.
جادوی حرف تو،
چشمهایم را گویا می کند.
بگو نام تو چیست.
« ساحل یعقوبی »
صبر کن.
بگذار باران بهاری،
همه خیابانهای شهر را
پالایش کند.
تو نباید با قدمهای تردید،
کوچه های شهر را
پر از پائیز کنی.
بگذار باران بهاری بگذرد.
چرا این چنین به بهار و ابرهایش،
بی ایمان شدی؟
خسته روزهای پائیزی.
هر چقدر هم غمگین باشی،
بهار تو را درمان خواهد کرد.
« مجید شجاعی »
حکایت من و تو همچون دو درختی است
که ریشه در یک خاک دارند؛
ولی افسوس
که هیچ گاه نمی توانیم دست در دست هم بگذاریم؛
مگر به قیمت قطع شدنمان!
« رعنا بصیرت پور »
لحظه ای در بهار،
می بینم
کوچه ها سرخ می شوند.
زمان،
نیلگونست.
باد،
مثل اندوهی،
از تماشای رود می آید.
لحظه ای با تو،
ای پرنده سبز،
ای تماشای ساحرانه آب،
لحظه ای با تو،
از تو می گویم!
به تماشای این غروب
- مثل دنیای خفتگان زیباست؛
که زمان نیلگونه می بارد -
به تماشای این پرنده سبز،
به تماشای این بهار بیا.
با تو ای لحظه وار،
ای همه تاریکی و فراموشی،
با تو در باران،
به تماشای رود می گذریم!
لحظه ای در بهار،
می دانم
لحظه ای در بهار می میرم.
« محمود مشرف آزاد تهرانی »