سنجاق را
که از سنجاقک بگیری،
دیگر،
به پیراهن دنیا،
بند نخواهد شد؛
همچون خودت را
که از من.
« فاطمه یزدانپناه »
خواهم پرید
از قله بلندترین ستاره
و با خود خواهم آورد
روشنی عشق را.
می آیم
از پشت دیوار زمان،
تا آسمان را نظاره کنم
در پس پنجره خانه سبز
و پیچکی خوابیده است
و من،
آن سوتر،
کمی نزدیک به شب،
از غصه بی رنگی لادن،
قصه می سازم
و می سرایم از غم شمشادها.
« آرزو جهان پیما »
قاصدک،
تمام پائیز و زمستان را
در راه بود
تا با مژده بهاری دیگر،
شادی بکارد به دشت،
شور بکارد به باغ
و از دل لاله ها،
پاک کند درد و داغ،
خبر دهد از بهار،
به لاله نگونسار.
« علیرضا چخماق »
مرد را گفتم:
« زندگی باغی است.
زندگی زیباست.
زندگی را دوست باید داشت. »
گفت با لبخند تلخی:
« من زنم مرده است
و جوانم رفته اجباری. »
« سید محمود سجادی »