عید که می آید،
مورچه ها می آیند و شیرینیها را می برند.
بهار،
از زیر طبقه همکف سرک می کشد
و درست کنار پنجره دستشوئی گل می دهد.
« ملیحه » خانه می تکاند
و اشیاء قدیمی،
یک به یک،
پشت وانت پرت می شوند.
عید که می آید،
این خاطرات من است که حراج می شود.
« اکبر اکسیر »
ای با من و پنهان ز من و دور ز دیده!
هرگز به جهان کس به مثال تو ندیده.
ای خوبتر از جان که فدایت همه جانهاست!
ای ماهتر از مه به شب و صبح و سپیده!
برقع ز رخ انداز؛ که محتاج لقائیم،
که از بوی خوشت مستی پندار پریده.
هوشیار از آنم که شمیمت به مشام است.
بیدار از آنم؛ نبود خواب به دیده.
در دهر چه جویم؛ که تو یار ازلیمی؟
این راز که گویم که توئی نور دو دیده؟
من یاوه نمی گویم و این در صدف را
پنهان نتوان؛ پرده گفتار دریده.
گویم سخن از پرده پندار که غیب است.
« یکتا » زغمت کرده همه موی سپیده.
« سید علی آکوچکیان »
تنهائی،
نوجوان شانزده ساله ای است
که رو به ماه ایستاده
و چشمهایش را
تنگ کرده رو به نوری خفیف.
خدا،
از پشت ماه نگاه می کند
و انتظار می کشد
که تنهائی آوازی بخواند.
شانزده ساله شو
و آواز بخوان.
« لاله جهانگرد »