من درختم؛ از شکست و زخم لبریز.
صورتم را می خراشد چنگ پائیز.
شاخه هایم سخت عریانند، عریان.
لحظه هایم بی بهارند و غم انگیز.
عابران گریان بر این حالی که دارم.
خاک از احوالم پریشان، آسمان نیز.
آه! ای باد خزان! من را رها کن.
خود ز روی شانه ام بردار و برخیز.
بیش از این خود را به پاهایم نپیچان.
بیش از این خود را به دستانم نیاویز.
من که آهن نیستم تا از تبرها ... .
من درختم؛ از شکست و زخم لبریز.
« علی کیانلوئی »
کنار می آیم با کیفم
که روی صندلی کناری،
برایت جا می گیرد
و عکسهای تکیده تکی
که قاب نمی شوند
تا کنارشان نایستی
و نگوئی: « سیب. »
با چشم این هواپیما،
نه آزادی دیده می شود،
نه قصرالدشت.
تنها دماوند سرش را بالای دود گرفته.
نفس نفس می کشد
ماهی در دریاچه نفت.
به یادم تو را فراموش
که قصرهای این دشت کلنگی ریختند
و واحد واحد مستعمره ات شدند.
صندلی را، قاب عکس را، دشت را
گودبرداری کن.
« ما آزموده ایم در این شهر،
بخت خویش. »
باران نمی بارد
و هشدارها اضطرار می آورد.
روی صندلی کناری ببار.
با چشم این هواپیما،
از آن روز که در بند توام،
آزادی دیده می شود.
« مهرنوش قربانعلی »
پیر،
رو به روی رفته ها نشسته است
و گفته است
از گذشته هاش؛
خاطرات
و جوان،
رو به روی آن چه می رسد ز راه
از خیال.
کودکان و شاعران در این میان،
راویان شادی و غمند،
بنده های دمند
و جهان پیش رو.
« منصور اوجی »
با خود یدک می کشم
سایه ها را.
شاید از زمانهای دور،
تقدیر چنین بود.
تاول عصر من حتی
در آینه تازه نیست.
قدم زدن
در هوای گسترده عصر من،
نمی ارزد به درک اکسیژن.
گیرم ناتوانیم را توجیه کند
اندیشه مصنوعی عصا.
گیرم اشک آرامبخش،
ترانه ای رها بر گونه هایم باشد
و زانوهایم،
دامنه ای برای افتادن سرم.
عصر من شاید ساحلی است
زیر دریا.
باید حرف آب را بچشم،
بردارم پلاسم را
و گلبرگهای خوشبوی « قرآن » را
و در دامنه آن دشت بلند،
دنبال آرامگاهی باشم.
« سیاوش پورافشار »
دلم را گرو گذاشتم تا
قرص نانی بخرم
و خرده هایش را
برای پرنده ای بپاشم
که بر لبه پنجره تنهائیم نشسته.
زمستان چه زود لانه می کند
بر کنج خمیده عمرم
و من چه دلتنگ،
دنبال دلی می گردم
که همدم تنهائیم باشد!
« معصومه بشردوست »