کل برداشتم از بیت المال،
جز همین سنگ از کوه
و به جز لکه ای از ابر چه بود
یا به جز پیچ و خم جاده دلتنگی
و توقف جلوی کافه باران زده ای،
لب یک رود چه بود؟
چه کسی گفته که اینها جرم است؟
من فقط یک شب از جیب فلک،
ریخت و پاشی کردم
و برای همه بارانها جشن گرفتم
و شبی دیگر، برداشته ام سکه ماه
از لب طاقچه مهتابی؛
من ولی
در کدامین سفرم؟
همسفران را
بذل و بخشش کردم
جاده از جنس سرابی؟
از کدامین چشمه،
من هدر داده ام از عمد،
به صورت زده ام
مشت آبی
و فرو ریخته ام سقف حبابی؟
ای خدای همه بارانها!
تو فقط شاهد باش
من ندارم جز تو،
با هیچ کسی،
هیچ حسابی و کتابی.
« حسن فرازمند »