زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

عشق

 

« من تو را خیلی دوست دارم. شاید خودت هم ندانی که چقدر عاشقت هستم. هر کاری را هم که از دستم بربیاید انجام می دهم تا تو بیشتر احساس آرامش کنی؛ ولی نمی دانم چرا همیشه ناراحت هستی و این قدر بی تابی می کنی. هر باری هم که در را باز می کنم، می فهمم که می خواهی از این جا بروی. باشد. برو. چون بیشتر از این نمی توانم ناراحتیت را ببینم؛ اجازه می دهم که بروی. »: دختر جوان این را گفت و آرام به طرف پنجره رفت. در قفس را باز کرد و مرغ عشقش را که خیلی هم دوستش داشت آزاد کرد.

« فروزان فرضی » 

انتظار

 

یک سالی می شد که انتظار آمدنش را می کشید. بی صبرانه منتظر دیدنش بود. هر روز صبح و ظهر و شب پس از آنکه نمازش را می خواند، قبل از جمع کردن جانمازش دستهایش را رو به آسمان بلند می کرد و می گفت: « خدایا! مرا ناامید نکن. خدایا! خودت می دانی که اگر نیاید، پیش زن و بچه ام شرمنده می شوم. » از خواب برخاست و رفت که در حیاط وضو بگیرد؛ اما هنوز به حوض نرسیده بود که چند قطره باران روی سر و صورتش بارید. نگاهی به آسمان انداخت و همان جا سجده شکر به جا آورد و گفت: « خدایا! صد هزار مرتبه شکرت که بالاخره آمد! اگر این خشکسالی ادامه پیدا می کرد، شرمنده زن و بچه ام می شدم. »

« محمود محمدی » 

صورتحساب

 

پسربچه فقیری به نام « هوارد کلی » در دهکده ای دورافتاده زندگی می کرد و روزگار سختی را می گذراند. « هوارد » یازده ساله علاقه خاصی به درس خواندن و ادامه تحصیل داشت؛ اما فقری که وی دچارش بود به او این اجازه را نمی داد که بتواند هم به مدرسه برود و هم شکمش را سیر کند. به همین دلیل معمولا هر پولی را که از کارگری به دست می آورد خرج خرید کتاب و دفتر و مخارج تحصیلش می کرد و بدین ترتیب اکثر اوقات گرسنه می ماند. یک روز اوضاع پسرک از همیشه بدتر شد و در طول 48 ساعت نتوانست هیچ غذائی بخورد. وی به شدت گرسنه و بی حال شده بود. به همین خاطر تصمیم گرفت برای اولین بار به سراغ یکی از اهالی دهکده برود و طلب غذا کند. او در یکی از خانه ها را زد و زن میانسالی در را باز کرد. « هوارد » که اولین بارش بود که گدائی می کرد هنگامی که با زن صاحبخانه رو به رو شد، دست و پایش را گم کرد و طوری هول شد که من و من کنان گفت: « خانم! سلام. ببخشید. من تشنه هستم. » زن که لرزش دست و رنگ پریده صورت پسرک را دید، متوجه شد که او گرسنه است؛ اما از گفتنش خجالت می کشد. پس داخل منزل رفت و دقیقه ای بعد با یک کاسه سوپ و تکه نان بزرگی برگشت و آن را مقابل « هوارد » گذاشت. پسرک متعجب شد؛ اما کاسه سوپ را تا آخر خورد و زمانی که سیر شد، رو به زن گفت: « خیلی ممنونم خانم! من برای این لطفتان چقدر به شما بدهکارم؟ ». زن خندید و گفت: « تو هیچ بدهی ای به من نداری پسر جان! ». « هوارد » خوشحال شد و در پاسخ زن گفت: « مطمئن باشید من روزی این لطف شما را جبران خواهم کرد. »

سالها گذشت و آن زن میانسال که به دوران پیری رسیده بود به شدت بیمار شد و پزشکان دهکده که قطع امید کرده بودند او را برای ادامه درمان به شهر فرستادند. پزشکان بیمارستان شهر نیز پس از معاینه اعلام کردند که وی نیاز به جراحی مغز دارد و تنها کسی که می تواند این جراحی حساس را انجام دهد « دکتر هوارد کلی » است. رئیس بیمارستان با « دکتر هوارد کلی » تماس گرفت و او نیز بلافاصله خود را بالای سر زن که بیهوش بود رساند. « هوارد کلی » به محض اینکه همشهری قدیمیش را دید، او را شناخت و سریع اتاق عمل را آماده و زن را جراحی کرد. هفته بعد وقتی حال زن خوب شد و زمان ترخیصش فرا رسید، نگران هزینه سرسام آور بیمارستان بود؛ اما هنگامی که جلوی صندوق بیمارستان رسید و تقاضای فاکتور کرد، مسئول صندوق فاکتور را جلویش گذاشت و زن رویش این جمله را خواند: « صورتحساب هزینه های بیمارستان با یک کاسه سوپ پرداخت شد. »

« جرج اورلند » 

تا کی؟

 

آتش عشق تو در سینه نهفتن تا کی؟

همه شب از غم هجر تو نخفتن تا کی؟

طعنه ز اغیار تو ای یار شنفتن تا کی!؟

روی نادیده و اوصاف تو گفتن تا کی؟

« غلامرضا قدسی خراسانی » 

مرگ

 

هر روز که از خواب بلند می شوی،

مرگ،

دستهایش را

زیر چانه گذاشته

و به تو نگاه می کند.

امتیاز می دهد

و چقدر خوشحال می شوی،

وقتی تمام حرکتها،

در دست توست.

سربازها را پیش می بری.

قلعه را فتح می کنی.

اسب می تازی.

فیلها را جا به جا می کنی.

به وزیرت مغرور می شوی

و عاقبت یک روز،

مرگ،

دستش را از زیر چانه برمی دارد

و با یک حرکت،

مات می شوی.

« لیلا عباسعلی زاده »