زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

کور واقعی منم!

 

طالب علمی به در خانه بخیلی رفت و گفت: « شنیده ام که قصد داری از مالت به مستحقان کمک کنی. من هم سخت مستحق و فرومانده ام. » مرد بخیل شروع کرد به بهانه آوردن و گفت: « من قصد دارم به کورها کمک کنم. تو که کور نیستی. » طالب علم گفت: « اشتباه می بینی. کور واقعی منم که روی از رزاق حقیقی برگردانده ام و به سوی چون تو بخیلی شتافته ام. » سپس از مرد بخیل روی برگرداند و رفت. مرد بخیل ناراحت شد و به دنبالش دوید تا کمکش کند؛ اما هر چه اصرار کرد، طالب علم قبول نکرد.

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

اگر بودی!

 

دخترک دستهایش را به هم گره کرد و در حالی که اضطراب در چشمانش موج می زد، رو به مرد فروشنده گفت: « اگر کمی ارزانتر بدهید، می خرم. » مرد اخمی کرد و پاسخ داد: « نمی شود دختر جان! قیمت مقطوع است. » دخترک به افقهای دور نگاه کرد و آهی کشید و گفت: « پدر جان! اگر بودی، به خاطر دویست تومانی که کم دارم، مجبور نبودم در این سرما بایستم و چانه بزنم. » مرد فروشنده دستی به موهای جوگندمیش کشید و گفت: « امروز روز تولد دختر من است. به همین خاطر به تو تخفیف می دهم تا بتوانی شمعدان مورد علاقه ات را بخری. »

« هانا کریمی » 

مسافرخانه

 

مرد عارفی وارد قصر مرد ثروتمندی شد و بدون اینکه از او اجازه بگیرد، خواست گوشه سالن بخوابد که مرد ثروتمند با عصبانیت گفت: « مردک! فکر کردی این جا مسافرخانه است؟ ». مرد عارف گفت: « آری. قبل از تو چه کسی در این قصر زندگی می کرده است و الان کجاست؟ ». مرد ثروتمند پاسخ داد: « پدرم؛ اما اکنون در قید حیات نیست. » عارف پرسید: « قبل از پدرت چه کسی این جا بوده و الان کجاست؟ ». مرد ثروتمند جواب داد: « پدربزرگم و قبل از او نیز پدر پدربزرگم و قبل از آنها هم جد بزرگم؛ اما اینک همه مرده اند. » عارف دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: « حال خود بگو که این جا غیر از مسافرخانه است؟ ». مرد ثروتمند متحیر شد و بالشی زیر سر عارف گذاشت.

« ایرج گلاب » 

حتما خیر است!

 

در یکی از کشورهای آفریقائی امپراطوری حکم می راند. وی دوستی داشت که بسیار خونسرد بود و در مقابل هر اتفاق بدی که رخ می داد می گفت: « حتما خیر است. »؛ اما امپراطور اصلا با این عقیده موافق نبود. او به دلیل اعتمادی که به رفیقش داشت وی را به مقام میرشکاری امپراطور رسانده بود تا هر گاه به شکار می رود، از او مراقبت کند. یک روز که آنها در شکارگاه بودند، امپراطور از دوستش خواست که اسلحه اش را پر کند تا به شکار گوزن بپردازد. رفیقش که عجله داشت فشنگ را به شکل اشتباه درون لوله گذاشت و این باعث شد که موقع شلیک، تفنگ در دست امپراطور منفجر و یک انگشتش قطع شود. رفیقش که همیشه خونسرد بود گفت: « حتما خیر است. »؛ اما امپراطور که سخت عصبانی شده بود دستور داد که وی را به زندان بیندازند. حدود یک سال بعد، امپراطور دوباره هوس شکار به سرش زد و به همین جهت، به جنگلی که تازه کشف شده بود رفت؛ اما در آن جا اسیر قبیله آدمخواران شد و آنها بعد از اینکه همه همراهان امپراطور را داخل آب جوش انداختند، به سراغ وی رفتند تا با او هم همان کار را کنند که ناگهان جادوگر پیر قبیله فریاد زد: « او را رها کنید. او چهار انگشتی و بدیمن است. آزادش کنید تا نکبت او قبیله مان را از بین نبرد. » زمانی که امپراطور به قصرش بازگشت، بی معطلی دستور داد که دوستش را از زندان آزاد کنند. وقتی امپراطور دوستش را دید، وی را در آغوش گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت: « حتما از من دلخوری که یک سال بی دلیل زندانیت کردم. » رفیقش گفت: « نه. زندان رفتن برای من خیر بود. » امپراطور خندید و گفت: « رفیق خوب من! آخر زندانی شدن چه خیری دارد؟ ». دوستش بلافاصله جواب داد: « اگر تو پارسال مرا زندانی نمی کردی، لابد دیروز هنگام شکار کنارت بودم و از آنجائی که من هم ده انگشتی هستم، حتما تا حالا خورده شده بودم. »

« تئودور آرتور » 

به چه چیز او باید افتخار کرد؟

 

روزی زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد مرد دانائی آوردند. زن در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بود، رو به مرد دانا گفت: « ای مرد فرزانه! این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمتکش است و برای تأمین معاش ما شب و روز کار می کند؛ آن قدر که دستانی پینه بسته، سر و صورتی زخمی، پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما راه می رود، ما در هیکل و هیبت او چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و به همین جهت، سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم. ای مرد دانا! از طرف ما از او بپرسید که ما به عنوان پدر و همسر به چه چیز او افتخار کنیم و اصلا چرا باید او را تحمل کنیم. » مرد دانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و گفت: « آهای پیرمرد خسته و افسرده! اگر من جای تو بودم، به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان، قوی هیکل، خوش هیبت و توانگر بودم،‌ دیگر سراغ آدمهای بی ادب و زشت طینتی مثل شما نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شأن و مرتبه آن موقعیت من بودند. » پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف مرد دانا خیره شد و با صدائی آکنده از بغض گفت: « اگر این حرف را بزنم، دلشان می شکند و ناراحت می شوند. مرا از گفتن این جواب معاف دار. بگذار با سکوت خودم زخم زبانها را به جان بخرم؛ اما شاهد ناراحتی آنها نباشم. » پیرمرد این را گفت و از مرد دانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد. مرد دانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت: « آن چه که باید بدان افتخار کنید همین مهر و محبتی است که این مرد به شما دارد. او با وجود همه زخم زبانها و دشنامهائی که نثارش می کنید، لب به سکوت بسته است تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »