زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

تا شقایق هست، زندگی باید کرد!

 

تازه از خاک آفریده شده بود و کوله بارش سبک بود؛ مانند پری از پرهای قو. آرام و بی صدا گوشه ای نشسته بود و منتظر دستور زندگی بود که ناگهان دستی از آسمان به سویش آمد و برایش دفتری آورد. از حالت نگاهش معلوم بود که می خواهد بپرسد آن چیست. خدا توضیح داد: « این دفتر زندگی توست. به زمین برو و آن را پر کن. خوشخط و خوانا بنویس. هر جا اشتباهی کردی آن را پاک کن و دوباره بنویس. » او دفتر را گرفت و به زمین آمد. مثل عروسکی کوک شده رفت و آمد. هشتاد سال از کنار بهار بی تفاوت رد شد. هشتاد سال از کنار پرنده، درخت و دریا گذشت؛ اما آنها را ندید. به اندازه هشتاد سال عمر کرد؛ اما زندگی نکرد. حالا یک روز به آخر عمرش باقی مانده بود. کنار سجاده نشست و ضجه زد و از خدا خواست که فقط یک روز دیگر به او فرصت زندگی بدهد. خدا گفت: « من هشتاد سال به تو زندگی بخشیدم؛ اما تو آن را بیهوده از دست دادی. » با ادامه التماسهایش خداوند سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: « مراقب باش که این بار واقعا زندگی کنی. » خیره به زندگی ای که در دستانش بود نگاه می کرد. زندگی در دستانش برق می زد. زلال و پاک بود. می ترسید از لای انگشتانش سر بخورد و به زمین بریزد. تصمیم گرفت که آن روز را واقعا زندگی کند. از جا بلند شد. زندگی را به سر و صورتش مالید. دوید و دوید. خندید و خندید. آن روز خنکای باد را بر روی پوستش احساس کرد. آواز پرندگان را شنید. به حرف درختان گوش داد. آبشار را درک کرد و فردا مرد. فرشتگان بعد از مرگش نوشتند: « امروز کسی مرد که هزار سال زندگی کرد. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

اعتقاداتتان را چند می فروشید؟

 

مردی که مقیم لندن بود روزی سوار تاکسی شد و قبل از حرکت، کرایه را پرداخت. راننده بقیه پول وی را به او برگرداند؛ اما 20 پنس اضافه تر داد. مرد که متوجه پول اضافه شده بود چند دقیقه ای با خودش کلنجار رفت که آیا 20 پنس اضافه را برگرداند یا نه. سرانجام بر وسوسه اش غلبه کرد و پول اضافه را برگرداند. وقتی به مقصد رسیدند، راننده سرش را بیرون آورد و گفت: « آقا! از شما ممنونم. » مرد پرسید: « بابت چه؟ ». راننده گفت: « من قصد داشتم فردا به مرکز شما مسلمانان بیایم و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم که اگر پول اضافه را پس دادید، بیایم. فردا خدمت می رسم. » تمام وجود مرد دگرگون شد و حالتی شبیه غش به او دست داد. با خودش فکر کرد: « من مشغول خودم بودم؛ در حالیکه داشتم تمام اسلام را به 20 پنس می فروختم. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

نانوای بی وجدان

 

یک روز صبح استادی از مقابل یک نانوائی عبور می کرد که متوجه شد نانوا عمدا مقداری آرد جوی ارزانقیمت را با آرد گندم مرغوب مخلوط می کند تا در طول روز سود بیشتری از فروش نانهایش حاصل کند. استاد از نانوا پرسید: « آیا دوست داری تا آخر عمر با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داده است همنشین شوی؟ ». مرد نانوا با تمسخر پاسخ داد: « من فقط برای مدتی این کار را انجام خواهم داد. بعد از اینکه وضع مالیم بهتر شد، این کار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم. » استاد سری تکان داد و گفت: « متأسفم دوست من! هنگامی که شخصی کار زشتی را انجام می دهد، آن کار به تدریج جزئی از او می شود و رفته رفته در چهره، نگاه، رفتار، گفتار و صدای فرد خودش را نشان می دهد. کم کم انسانهای اطراف شخص می فهمند که چیزی در او وجود دارد که قادر به انجام کارهای خلاف است و به همین خاطر، از او فاصله می گیرند. وی کم کم تنها می شود و آن بخش از وجودش که دوست داشتنی نیست همواره با او همراه خواهد شد و حتی در آن دنیا هم با همان تکه همراه می شود. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

الرحمن

 

پنکه سقفی مسجد،

نم نمک می چرخد

و مرا می برد آن جا که ستاره

و درختان همگی،

می ستایند تو را؛

من ولی در پی خرما و تسلی

و فرستادن یک فاتحه بر اهل قبورم.

آه! ای عشق! چقدر

از تو دورم، دورم!

« حسن فرازمند » 

بیا!

 

ای مرا آزرده از خود! گر پشیمانی، بیا.

نغمه های ناموافق گر نمی خوانی، بیا.

تا که سر پیچیدی از راه وفا، گفتم: « برو. »

جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی، بیا.

یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل!

زان همه نامهربانی گر پشیمانی، بیا.

تاب رنجوری ندارم؛ در پی رنجم مباش.

گر نمی خواهی که جانم را برنجانی، بیا.

خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی.

تا نفس دارم، اگر در فکر درمانی، بیا.

دشمن جانم تو بودی، درد پنهانم ز توست.

با همه این شکوه ها گر راحت جانی، بیا.

« مهدی سهیلی »