زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

لحظه ای صبر کنید تا واقعا ببینید!

 

همانطور که به زندگی روزانه خود ادامه می دهید، به چه میزان به مردم و حوادث پیرامون خود توجه دارید؟ آیا گاهی برای مراقبت از افراد نیازمند کمک، از دنبال کردن اهداف خود دست می کشید؟ آیا تا به حال زمانی که درمانده و مستأصل بوده اید، کسی به شما دست یاری داده است؟ در داستان واقعی زیر، مردی که نگرانی اصلی وی شغلش بوده پس از یک اتفاق ساده، دیدگاه و شیوه نگرش خود را به زندگی تغییر یافته می بیند. بیایید ببینیم این اتفاق چیست و دیدگاه این مرد نسبت به جهان اطرافش چگونه تغییر می یابد.

همه ما این گفته را شنیده ایم که می گوید: « به خاطر داشته باش بایستی و گلهای سرخ را بو کنی. » اما به واقع، به چه اندازه از زندگی پر جنب و جوش و پرسرعت خود دست می کشیم تا به جهان اطرافمان توجه داشته باشیم؟ بیشتر اوقات چنان سرگرم برنامه های روزانه پرمشغله، افکارمان در مورد قرار ملاقات بعدی، ترافیک و در کل، زندگی هستیم که حتی متوجه نمی شویم افراد دیگری هم در نزدیکی ما وجود دارند. من به اندازه هر کس دیگری در بی توجهی به دنیا به این شیوه مقصرم؛ بخصوص هنگامی که در خیابانهای پرازدحام در حال رانندگی هستم. لیکن چند وقت پیش، شاهد حادثه ای بودم که به من نشان داد چطور سرگرم بودن در جهان کوچک شخصی ام مرا از آگاه شدن کامل از تصویر جهان بزرگتر اطرافم باز داشته است.

مشغول رانندگی برای رفتن به یک قرار ملاقات کاری بودم و طبق معمول، آن چه را که قرار بود بگویم در ذهنم طراحی می کردم. به تقاطعی شلوغ که چراغش تازه قرمز شده بود رسیدم. با خود فکر کردم: « بسیار خوب. اگر از ماشینهای دیگر جلو بزنم، می توانم چراغ بعدی را رد کنم. » ذهنم به چرخش نما و ماشینم آماده حرکت بود که ناگهان خلسه ای که در آن فرو رفته بودم با منظره ای فراموش ناشدنی از هم گسست. زوج جوانی که هر دو کور بودند؛ در حالیکه ماشینها در همه جهات، با سرعت از کنارشان می گذشتند، بازو به بازوی یکدیگر از این تقاطع شلوغ عبور می کردند. مرد دست پسر کوچکی را در دست داشت؛ در حالیکه زن آویز کودکی را محکم به سینه اش چسبانده بود؛ آشکار بود که بچه ای را حمل می کرد. هر یک عصای سفیدی داشتند که آن را باز کرده و در جستجوی نشانه هایی بودند تا آنها را به آن سمت تقاطع هدایت کند. در ابتدا تکان خوردم. آنها داشتند بر چیزی که احساس می کردم یکی از ترسناکترین معلولیتهاست فائق می آمدند؛ کوری. با خود اندیشیدم: « آیا کور بودن وحشتناک نیست؟ » وقتی مشاهده کردم آن زوج از خط عابر پیاده عبور نکرده و در عوض، به صورت مورب و مستقیم، به وسط تقاطع منحرف می شوند، فکرم ناگهان در اثر ترس و وحشت ناشی از آن گسسته شد. بدون اینکه متوجه خطری که تهدیدشان می کرد باشند، مستقیم به سمت مسیری که ماشینها به سمت آنها می آمدند گام برمی داشتند. نگرانشان بودم؛ چرا که نمی دانستم آیا سایر رانندگان متوجه هستند چه اتفاقی دارد می افتد.

همانطور که از ردیف جلوی ترافیک مشغول تماشا بودم ( من به آن چه که در حال رخ دادن بود اشراف خوبی داشتم )، معجزه ای جلوی چشمانم رخ داد. همه ماشینها در همه جهات به طور همزمان، ایستادند. هیچ صدای گوشخراشی از ترمزها و حتی هیچ صدای کوتاهی از بوق ماشینها به گوش نرسید. حتی هیچ کس فریاد نزد: « از سر راه برو کنار! » همه چیز یخ زده بود. به نظر می رسید در آن لحظه، زمان برای آن خانواده، آرام و بی حرکت ایستاده بود. در حالیکه شگفت زده بودم، به ماشینهای اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم همه یک چیز را می بینیم. متوجه شدم توجه همه نیز بر آن زوج متمرکز شده است. ناگهان راننده سمت راست من عکس العمل نشان داد. در حالیکه سرش را از ماشین بیرون آورده بود، فریاد زد: « به سمت راستتان. به سمت راستتان! » سایر مردم؛ همانطور که از او تبعیت می کردند، یکصدا فریاد زدند: « به سمت راستتان! »

آن زوج بدون از قلم انداختن ذره ای، با تبعیت از راهنماییها، مسیرشان را تنظیم می کردند. با اعتماد به عصاهای سفیدشان و فریادهایی از برخی شهروندان نگران توانستند به سمت دیگر خیابان بروند. همینکه به جدول کنار خیابان رسیدند، فکری به ذهنم رسید - آنها هنوز دوش به دوش هم بودند. از حالت بی احساس چهره شان شوکه شده و فکر می کردم آنها واقعا نمی دانند چه اتفاقی در اطرافشان، در حال وقوع است.  با این وجود، بلافاصله متوجه شدم همه آنهایی که در آن تقاطع ایستاده اند نفسهای راحتی می کشند.

همانطور که به ماشینهای اطراف نگاه می کردم، راننده سمت راستم بدون صدا و فقط با حرکت دادن لبها، این سخنان را بیان کرد: « وای! دیدی؟ » راننده سمت چپم می گفت: « نمی توانم باور کنم. » گمان می کردم همه از آنچه که شاهدش بودیم، عمیقا دچار تکان شده بودیم. اینجا موجودات انسانی ای حضور داشتند که برای کمک به چهار نفر نیازمند، برای لحظه ای از خود بیرون آمده و به آنچه که پیرامونشان می گذشت توجه کرده بودند.

از زمانی که این اتفاق رخ داد، چندین بار به این موقعیت برگشته، درباره اش فکر کرده و چندین درس قدرتمند از آن گرفته ام. اولین درس این است: « از سرعتت بکاه و گلهای سرخ را بو کن. » ( چیزی که تا آن موقع، به ندرت انجام داده بودم. ) از سرعتتان کم کنید تا اطرافتان را دیده و آنچه را که همین حالا، روبروی شما وافعا در حال وقوع است مشاهده کنید. آیا این و شما تشخیص خواهید داد که این لحظه همه آن چیزی است که وجود دارد و مهمتر از آن، این لحظه همه آن چیزی است که شما باید در زندگی تغییر ایجاد کنید؟

دومین درسی که آموختم این بود که ما قادریم علیرغم موانع به ظاهر غیر قابل عبور، از طریق ایمان به خود و اعتماد به دیگران، به اهدافی که برای خود تعیین می کنیم دست یابیم. هدف زوج کور تنها این بود که صحیح و سالم به سمت دیگر خیابان برسند. مانع آنها هشت ردیف ماشین بود که مستقیم به سمت آنها نشانه رفته بودند. با این حال، بدون تشویش و تردید، به سمت جلو گام برداشتند تا اینکه به هدفشان رسیدند. ما نیز برای رسیدن به اهدافمان، می توانیم با گذاشتن چشم بند بر روی موانعی که بر سر راهمان ایستاده اند، به سمت جلو حرکت کنیم. باید به قوه شهود خود اعتماد کرده و راهنماییهای سایرینی را که ممکن است نسبت به ما بینش وسیعتری داشته باشند بپذیریم.

و بالاخره آموختم از نعمت بینایی خود حقیقتا سپاسگزار باشم؛ چیزی که بیشتر اوقات آن را بی اهمیت می انگاشتم. می توانید تصور کنید زندگی بدون چشم چقدر متفاوت می شد؟ سعی کنید برای لحظه ای هم که شده تجسم کنید به سمت تقاطعی شلوغ در حال حرکت هستید؛ بدون اینکه قادر به دیدن باشید. چه راحت هدایای باورنکردنی و شگفت انگیز زندگیمان را فراموش می کنیم!

همانطور که از آن تقاطع شلوغ دور می شدم، این کار را با آگاهی بیشتر از زندگی و احساس ترحم بیشتر به دیگران؛ نسبت به وقتی که به آنجا آمده بودم، انجام می دادم. از آن به بعد، تصمیم گرفتم همانطور که مشغول انجام فعالیتهای روزانه هستم، زندگی را واقعا دیده و از استعدادهای خدادادی ام برای کمک به افراد دیگری که کم شانستر بوده اند بهره بگیرم.

همان گونه که به گذران زندگی مشغولید، لطفی در حق خود کنید: سرعتتان را کم کرده و عجله نکنید تا واقعا ببینید. لحظه ای بایستید تا ببینید درست در همین لحظه؛ جائی که در آن قرار دارید، چه اتفاقی در اطرافتان در حال وقوع است. ممکن است دارید چیز شگفت انگیزی را از دست می دهید.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

خواستن توانستن است!

 

تا آنجاییکه جان کورکوران می توانست به خاطر بیاورد، لغات جلوی او قد علم کرده بودند. زمانی که حروف داخل جملات جا به جا می شدند، حروف صدادار داخل مجراهای گوشهای وی، صداهایشان را از دست می دادند. او که می دانست برای همیشه از دیگران متفاوت خواهد بود، ترجیح می داد داخل مدرسه، مانند سنگی ساکت و خرفت پشت میزش بنشیند. اگر کسی کنار آن پسر کوچک می نشست، دستش را به دور شانه اش انداخته و می گفت: « به تو کمک خواهم کرد. نترس. » اما تا آن موقع، کسی درباره دیسلکسی ( خوانش پریشی ) چیزی نشنیده بود و جان نمی توانست به آنها بگوید سمت چپ مغز وی؛ لوبی که انسانها استفاده می کنند تا نمادها را به صورت منطقی، در یک توالی مرتب کنند، برای همیشه از کار افتاده است.

در عوض در سال دوم، آنها او را در ردیف لالها قرار داده بودند. در سال سوم، یک راهبه زمانی که جان از خواندن یا نوشتن اجتناب می کرد، خط کشی به سایر بچه ها داده و به آنها اجازه می داد به پاهای وی ضربه بزنند. در کلاس چهارم، معلمش از او می خواست بخواند و پشت سر هم، یک دقیقه سکوت کامل می داد تا اینکه او فکر می کرد دارد خفه می شود. سپس وی کلاس بعدی و بعد کلاس دیگر را پشت سر گذاشت. جان هرگز در طول زندگی اش، یک سال هم مردود نشد. سال آخر، جان در تیم بسکتبال خوش درخشید. وقتی فارغ التحصیل شد، مادرش او را بوسیده و مدام با او درباره دانشگاه صحبت می کرد. دانشگاه؟ فکر کردن به آن هم احمقانه بود. اما سرانجام هنگامی که توانست در امتحان تیم بسکتبال شرکت کند، تصمیم گرفت به دانشگاه برود.

در محوطه دانشگاه، جان از هر کدام از دوستان جدیدش می پرسید: کدام یک از معلمان امتحانات تشریحی و کدام یک امتحانات چند گزینه ای برگزار می کنند؟ بعد از ترک کلاس، هنگامی که کسی قصد داشت یادداشتهایش را ببیند، صفحاتی را که پر بودند از خطوط خرچنگ قورباغه و نامفهوم از دفترچه اش پاره می کرد. عصرها، به کتابهای درسی ضخیم خیره می شد تا هم اتاقی اش به او شک نکند و در رختخوابش؛ در حالیکه خسته بود، دراز می کشید؛ اما قادر به خوابیدن نبود و نمی توانست ذهنش را که مثل فرفره می چرخید وادار به خواب کند. جان قول داد اگر خدا فقط به او اجازه دهد مدرکش را بگیرد، به مدت 30 روز، بلافاصله هنگام سپیده دم، به مراسم عشاء ربانی خواهد رفت.

او مدرکش را گرفت. 30 روز نذرش را برای رفتن به مراسم عشاء ربانی ادا کرد. حالا چه؟ شاید چیزی که او بیشتر از همه در موردش احساس تردید می کرد - ذهنش - مهمترین چیزی بود که باید آرزو می کرد. شاید به همین دلیل هم بود که جان در سال 1961، معلم شد. هر روز سر کلاس، کتاب درسی را به یکی از دانش آموزان می داد تا برای بقیه کلاس بخواند. امتحاناتی یکنواخت برگزار می کرد که می توانست آنها را با قرار دادن پرسشنامه ای که روی پاسخهای صحیح آن سوراخ قرار داشت تصحیح کند و صبحهای آخر هفته؛ در حالیکه احساس افسردگی می کرد، ساعتها در رختخوابش دراز می کشید.

سپس با کتی ملاقات کرد که دانشجوی ممتاز و یک پرستار بود. او مثل جان، شبیه یک برگ نبود؛ بلکه یک صخره بود. یک شب قبل از ازدواجشان، گفت: « چیزی هست که باید به تو بگویم، کتی! من ... من نمی توانم بخوانم. » فکر کرد: « او یک معلم است. » باید منظورش این باشد که نمی تواند خوب بخواند. او متوجه این حرف نشد تا اینکه چند سال بعد، مشاهده کرد جان قادر به خواندن کتاب کودک برای دختر 18 ماهه شان نیست. فرمهایش را کتی برایش پر می کرد و نامه هایش را او برایش می خواند و می نوشت. چرا به سادگی، از او درخواست نمی کرد که به او خواندن و نوشتن بیاموزد؟ نمی توانست باور کند کسی قادر باشد به او یاد بدهد.

در سن 28 سالگی، جان 2،500 دلار قرض و خانه دومش را خریداری و تعمیر کرد و اجاره داد. سپس خانه دیگری خرید و اجاره داد و بعد یکی دیگر. تجارتش بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه نیاز به یک منشی، وکیل و یک شریک پیدا کرد. سپس یک روز، حسابدارش به او گفت که یک میلیونر شده است. عالی بود. چه کسی خواهد فهمید یک میلیونر همیشه درها را می کشد؛ در حالیکه روی آنها نوشته شده است: « فشار دهید » یا قبل از ورود به توالتهای عمومی، مکث کرده و منتظر می ماند تا ببیند از کدام یک از آنها مردان خارج می شوند؟

در سال 1982، دوران موفقیت و پول درآوردن وی تمام شد. داراییهایش شروع به ته کشیدن و سرمایه گذاران شروع به عقب نشینی کردند. تهدیداتی مبنی بر ضبط رهن و دادنامه ها از پاکتها به بیرون سرازیر می شدند. به نظر می رسید در هر یک از آن لحظات پر از هیجان، در حالیکه سعی می کرد مفهوم هرم اسکناس را برای آنها توضیح دهد، به بانکداران التماس می کرد وامهایش را تمدید و با چرب زبانی، سازندگان را تشویق می کرد بر سر کارهایشان بمانند. به زودی متوجه شد آنها او را در جایگاه شهود قرار داده و مردی در لباسهای مشکی به او خواهد گفت: « واقعیت، جان کورکوران! تو حتی نمی توانی بخوانی؟ »

سرانجام در پاییز 1986، در سن 48 سالگی، جان دو کاری را که قسم خورده بود هرگز انجام ندهد انجام داد. خانه اش را وثیقه گذاشت تا وام ساخت جدیدی بگیرد. سپس به کتابخانه شهر رفت و به زنی که مسئول برنامه تدریس بود گفت: « من نمی توانم بخوانم. » سپس گریه کرد. برای او، مادربزرگی 65 ساله به نام الینور کوندیت را در نظر گرفتند. او با جد و جهد، حرف به حرف و به صورت آوایی، تعلیم وی را آغاز کرد. در عرض 14 ماه، شرکت توسعه املاک او شروع به احیاء کرد و جان کورکوران همینطور مشغول یادگیری خواندن بود.

قدم بعد اعتراف بود: یک سخنرانی مقابل 200 تاجر بهت زده. برای رستگار شدن، باید اعتراف می کرد. او به عنوان عضو هیئت مدیره انجمن سوادآموزی منسوب شد و برای سخنرانی، شروع به مسافرت به سراسر کشور کرد. او فریاد می زد: « بی سوادی یک جور بردگی است. نمی توانیم وقتمان را با سرزنش دیگران تلف کنیم. باید ذهنمان را با آموزش خواندن به مردم مشغول کنیم! »

هر کتاب یا مجله ای که به دستش می رسید و هر تابلویی که در خیابان به آن برخورد می کرد را؛ تا آنجاییکه کتی می توانست تحمل کند، با صدای بلند می خواند. عالی بود؛ مثل آواز خواندن و حالا می توانست بخوابد. سپس یک روز، این اتفاق برایش رخ داد و سرانجام توانست کار دیگری را هم انجام دهد. بله، آن جعبه پر از گرد و خاک درون اتاق کارش و آن بسته کاغذهایی که با روبان بسته شده بود. یک ربع قرن بعد، جان کورکوران توانست نامه های عاشقانه همسرش را بخواند.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

دلیل تفاوتهای رفتاری میان زنان و مردان چیست؟

 

چرا میان زنان و مردان این همه تفاوت  وجود دارد؟ دلایل اصلی این تفاوتها چه هستند؟ کدام یک از آنها به وسیله طبیعت و کدام یک توسط محیط ایجاد می شوند؟ نقش مغز ما در ایجاد این تفاوتها چیست؟ آیا مردان و زنان به صورت متفاوت از مغزشان استفاده می کنند؟ آیا مردان باهوشتر از زنان هستند یا برعکس؟ متن علمی زیر ممکن است قادر باشد به برخی از این سؤالات و برخی دیگر از سؤالات مربوطه پاسخ دهد:

بعد از 20 سال ازدواج، شوهرم هنوز مرا درک نمی کند. او می خواهد بداند چرا من همیشه سه کار را به صورت همزمان انجام می دهم، چطور هرگز در پیدا کردن لغات سر در گم نمی شوم و چگونه می توانم اسامی زوجی را که سالها پیش دیده ایم به خاطر بیاورم؟ اکنون می دانم به او چه بگویم: دلیل آن مغز من است. گرچه به طور واضح، دلایل فرهنگی برای اختلافات احساسی و رفتاری ما وجود دارد؛ تحقیق مهم اخیر مشخص می کند ریشه بسیاری از تفاوتهای معماگونه مربوط به جنسیت ممکن است درون سرمان قرار داشته باشد. مغز زنان و مردان مشترکات زیادی دارند؛ اما از نظر اندازه، ساختار و حساسیت، به یک شکل نیستند. به طور کلی، مغز یک زن؛ همانند جسمش، ده تا پانزده درصد کوچکتر از مغز یک مرد است؛ با این وجود، منطقه ای که به شناخت بیشتر؛ مثل زبان، اختصاص داده شده است ممکن است حاوی سلولهای عصبی متراکمتری باشد.

مهمترین ویژگیهای متفاوت در مغز زنان و مردان؛ بر اساس گفته محققان، در این جا ذکر شده است:

زنان از قسمت بیشتری از مغزشان استفاده می کنند: « زنان وقتی کاری انجام می دهند - حتی صرفا حرکت دادن انگشتان شستشان - فعالیت سلولهای عصبی آنها بیشتر در سرتاسر مغز پخش می شود. »؛ این را دکتر مارک  جورج؛ روانپزشک و عصب شناس دانشگاه پزشکی کارولینای جنوبی می گوید. هنگامی که یک مرد ذهنش را به کار می اندازد، سلولهای عصبی در مناطق بسیار خاصی از مغز وی، تحریک می شوند. وقتی یک زن این کار را انجام می دهد، سلولهای مغز او مانند چادر شبی چهل تکه، فعال می شوند که اسکنهای صورت گرفته از آنها شبیه منظره ای از شهری بزرگ در شب، هستند.

یک توضیح ممکن؛ گرچه بحث برانگیز: جسم پنبه ای؛ حاشیه رشته هایی که در مرکز مغز قرار گرفته اند، در زنان ضخیمتر است که می تواند تداخل بیشتری میان نیمکره راست احساسی و وابسته به شهود و نیمکره چپ منطقی و بر اساس واقعیات ایجاد کند. در نتیجه، مغز زنان ممکن است ارتباطاتی را موجب شود که امکان وقوعش در مغز یک مرد وجود ندارد. برخی این مهارت را شکلی از هوش عاطفی و هیجانی و دیگران آن را شم زنانه به حساب می آورند. با این حال؛ حداقل در برخی موارد، مردان ممکن است در تمرکز کردن بهتر عمل کنند. امکان دارد این مسئله توضیحی باشد برای اینکه چرا همسر من قادر است در حالیکه تلفن در حال زنگ زدن و سگ مشغول پارس کردن است، خودش را در یک کتاب یا روزنامه غرق کند.

مغز یک زن نسبت به احساس واکنش قویتری نشان می دهد: دکتر مارک جورج هنگام اسکن از مغز مردان و زنانی که در حال یادآوری تجربیات عاطفی بودند، دریافت هر دو جنس پاسخ مختلفی به احساسات نشان می دهند؛ به ویژه به ناراحتی. گرچه آنها توسط انواع یکسانی از تجربه مورد تحریک قرار گرفته بودند؛ اما احساسات حزن آور در زنان، سلولهای عصبی یک منطقه را هشت برابر بیشتر از مردان فعال کرد. روشی که مغز ما به ناراحتی واکنش نشان می دهد؛ حداقل در تئوری، آسیب پذیری نسبت به افسردگی را که در زنان، دو بار شایعتر از مردان است افزایش می دهد.

همچنین مغز زنان امکان دارد به طرز صحیحتری، به احساسات سایرین پی ببرد. دکتر راکوئل گور؛ روانپزشک اعصاب دانشگاه پنسیلوانیا و همسرش؛ روبن گور روانشناس، به اسکن از مغز داوطلبانی پرداختند که به عکس بازیگران؛ در حالیکه از خود احساسات متفاوتی را نشان می دادند، نگاه می کردند. هر دو جنس زمانی که شادی را می دیدند، آن را تشخیص می دادند؛ اما مردان برای تشخیص غم در چهره زنان، اوقات بسیار سخت تری را می گذراندند. روبن گور می گوید: « چهره یک زن باید واقعا غمگین باشد تا یک مرد متوجه آن شود. »

زنان در برخورد با لغات روش خودشان را دارند: دختران معمولا زودتر صحبت می کنند و سریعتر می خوانند. دلیل آن ممکن است این باشد که هنگام خواندن، زنان مناطق عصبی هر دو سمت مغزشان را مورد استفاده قرار می دهند. مردان در مقابل، صرفا روی مناطق عصبی موجود در نیمکره چپ مغزشان تمرکز می کنند؛ این را دکترها سالی و بنت شایویتز؛ استاد طب اطفال و عصب شناسی دانشگاه ییل می گویند. همچنین زنان در بزرگسالی از نظر زبانی، ماهرتر هستند. در آزمایشات، زنان کلمات بیشتری را که با حرف یکسانی آغاز می شوند به خاطر می آورند و مترادفات بیشتری را فهرست می کنند و اسامی رنگها و شکلها را سریعتر از مردان می یابند.

شاید حتی مهمتر از این، پردازش زبان در زنان که توسط هر دو نیمکره مغز صورت می گیرد به زنانی که دچار سکته شده یا از ضربه مغزی رنج می برند در بهبود یافتن آسانتر کمک می کند. به گفته دکتر جورج: « از آنجاییکه زنان هنگام صحبت کردن، شبکه بزرگتری از سلولهای عصبی را نسبت به مردان به کار می گیرند، در صورت صدمه دیدن قسمتی از مغز، آسیب پذیری کمتری دارند. »

رانندگی زنان و مردان متفاوت است: در خیابان، زنان به آن چه که می بینند توجه بیشتری دارند؛ به ویژه علامتهایی مانند کافی شاپ گوشه خیابان یا کلیسای آن طرف زمین بازی. زنان هنگام بازگشت از مسیر رفته یا آدرس دادن، به چنین علامتهایی بیشتر تکیه می کنند؛ در حالیکه مردان به جهت و مسافت می اندیشند ( « نیم مایل به سمت غرب، سپس دو مایل به سمت شمال » ).

« تصور می کنم مردان با نوعی مؤلفه زیستی متولد می شوند که به آنها این امکان را می دهد که بتوانند در اعمال فضایی، موفقتر عمل کنند »؛ این را دبورا بلام؛ نویسنده مطالب علمی می گوید که قایل است مردان همواره در ورزشهایی مثل چرخش ذهنی شیئی سه بعدی، امتیاز بالاتری کسب می کنند. این مسئله می تواند دلیل اینکه چرا همسرم قادر است وانت کوچکی را در فضائی به اندازه یک تمبر پستی، پارک کند توضیح دهد.

حافظه یک زن تیزتر است: زنان در هر سنی که باشند، نسبت به مردان حافظه بهتری دارند؛ این را توماس کروک؛ روانشناس و رئیس « سایکولوژیکس »؛ سازمانی تحقیقاتی که حافظه بیش از 50،000 مرد و زن را مورد آزمایش قرار داده است، گزارش می دهد: « زنان در مقابل مردان، توانایی بیشتری برای مرتبط کردن اسامی با چهره اشخاص دارند و به علاوه، فهرستها را بهتر به خاطر می آورند. » کروک می گوید: « حوادثی که مردم بهتر آنها را به خاطر می آورند آنهایی هستند که به یک احساس مرتبطند. از آنجاییکه زنان بیشتر نیمکره راست مغزشان را که مسئول پردازش احساسات است مورد استفاده قرار می دهند، امکان دارد این کار را به صورت خودکار انجام دهند. »

روند پیری مغز در زنان، کندتر است: تحقیقی که در « بایگانی عصب شناسی »، منتشر شده دریافت کوچک شدن مغز در مردان سریعتر از زنان است. در میان عواقب آن، می توان به حافظه ضعیفتر، توانایی کمتر در داشتن توجه، حالت روانی افسرده تر و در نتیجه، تحریک پذیری بیشتر اشاره کرد. « بله، مردان با افزایش سن، بداخلاقتر می شوند. »؛ روبن گور می گوید: « می توان در این امر، مغز آنها را مقصر دانست. » دلیل اینکه اندازه مغز مردان تا این حد تغییر می یابد ممکن است به میزان مصرف سوخت مغز آنها مرتبط باشد. به نظر می رسد مغز زنان قادر است در طول زمان، میزان سوخت و سازش را که مصرف گلوکز مغز است کاهش دهد؛ در حالیکه مردان مسنتر نسبت به زمانی که جوانتر هستند، گلوکز را با سرعت بیشتری می سوزانند.

با آنکه مغز زنان مقاومتر است؛ اما این مسئله باعث نمی شود نسبت به تأثیرات افزایش سن نفوذناپذیر باشند. برخی تحقیقات نشان داده اند از هر چهار نفری که به بیماری آلزایمر مبتلا می شوند، سه نفر آنها زن هستند. بر اساس برخی مطالعات، شیوه درمانی جایگزینی استروژن ممکن است خطر ابتلا به این بیماری را در زنان، کاهش و بروز نشانه های آن را به تأخیر اندازد.

با آنکه هنوز معنی همه این یافته ها را نمی دانیم، یک چیز مشخص است؛ دکتر راکوئل گور می گوید: « مغز مردان و زنان کارهای یکسانی انجام می دهند؛ اما شیوه هایشان متفاوت است. »

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 »