زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

حکایت

 

بچه ها را،

خانه را هر بار قسمت می کنیم

و جدا می شویم از هم

و هنوز از حرف و دعوامان،

نرفته اندکی چند،

استکانهای کمرباریک می آیند،

یک دو تا چای و دو حبه قند.

می زنی لبخند.

می زنی لبخند و می ریزد به هم،

طرحها، تصمیمها، برنامه های بشنو از نی این حکایت،

بند بند.

« حسن فرازمند » 

این روزهای دنیا

 

دیگر این روزها زندگی،

مزه خامه و عسل نمی دهد

و هجوم قطره های باران،

حس پرواز را در من زنده نمی کند.

دیگر دستهای کوچک بچه ها،

ناخودآگاه،

لبخندها را به لبم نمی آورد.

دیگر هیچ چیز در این دنیا؛

این دنیای لعنتی،

مثل قلب ظریف تو،

مملو از عشقهای شاعرانه نیست.

انگار این روزها،

همه چیزهای عادی،

عادیتر شده و

من هم مثل این آدمها شده ام؛

آدمهائی که نمی دانند

عشق چای کیسه ای نیست

که بعد هر بار مصرف،

دور انداخته شود.

« محدثه محمدنژاد » 

کدام؟

 

کدام روز این شب تن به آفتاب دهد؟

سؤال روشن ما را کسی جواب دهد.

یکی جواب دهد این سؤال را که چقدر،

خزان بیاید و هی دسته گل به آب دهد.

گرفته ایم به گردن گناه عالم را.

نشسته ایم که ما را خدا عذاب دهد.

صدای خسته ما را که کس نمی شنود؛

مگر به کوه بگوئی که بازتاب دهد.

میان این همه آدم کجاست اهل دلی

که شرح قصه ما را به آن جناب دهد،

چو روح باده و تأثیر عشق در سر و دل،

از اضطراب بگیرد، به التهاب دهد،

کلاغهای کذا را از این چمن ببرد،

به دشت و کوه کبوتر دهد، عقاب دهد،

به ابر امر کند تا بیاید و برود،

به تشنگان زمین آب و آفتاب دهد،

بهار را بکشاند به متن این شب سرد،

به باغ برگ ببخشد، به گل گلاب دهد،

به هم بریزد و از نو بسازد؛ القصه،

روایتی دگر از این ده خراب دهد؟

« دکتر بهروز یاسمی » 

دعای خوشبختی

 

تو را دوست دارم

که همه فکر می کنند در آسمانی؛

اما فقط من می دانم

که خانه تو،

در آسمان نیست؛

در انگشتهای کوچک من است

و گوشه سمت راست قلبم

که در آن میدانی است

و فواره ای

و نیمکتی

و روی نیمکت،

مادر بزرگم نشسته است

با تسبیح بلند فیروزه

و دعاهائی که وقت تولد،

در گوش من خوانده است.

 

مادر بزرگ!

مادر بزرگ!

لطفا زنده بمان

و عروسی من را ببین.

می خواهم بر نیمکتی که از

چوبهای خدا ساخته ام

تو برای خوشبختیم،

دعا کنی.

« لاله جهانگرد » 

ماهی کوچک

 

در تلاطم امواج دریا،

ماهی کوچکی می بینم

که دلش مثل امواج دریا،

در تلاطم است

و چشمهایش،

به اندازه دریا می بارد.

« مهتاب دهقان »