زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

اسرار افراد موفق

 

آیا به شانس اعتقاد دارید؟ خود را فردی خوش شانس یا بدشانس می دانید؟ آیا هیچ دلیل خوبی برای پاسختان به پرسش قبل دارید؟ آیا فردی را می شناسید که واقعا خوش شانس باشد؟ آیا فکر می کنید آگاهی از برخی اسرار وی را تبدیل به فردی خوش شانس کرده است؟ آن اسرار چه هستند؟ اگر علاقمندید اسرار افراد خوش شانس را بدانید، متن زیر را خوانده و سعی کنید به توصیه های آن عمل نمایید. ممکن است به شما کمک کنند در آینده، شانس بیشتری در کنار خود داشته باشید:

بیشتر مردم به شانس اعتقاد دارند. ما طلسمهای خوش یمن حمل می کنیم، پیراهنهای خوش شگون می پوشیم و قبل از حوادث مهم، به اجرای مراسمی کوچک می پردازیم. از ترس اینکه مبادا شانس بد نصیبمان شود، از تکیه دادن به نردبان احتراز کرده و هنگامی که آینه ای می شکند، از ترس خودمان را جمع می کنیم. وقتی زندگی به صورت معجزه آسا، به شیوه ما می گذرد، تصور می کنیم شانس محض است. اما آیا واقعا همینطور است؟ قرار گرفتن در لاین سرعت در ایست عوارضی، به یک خوشبختی می ماند. اما به احتمال زیاد، لاینهای کاهش سرعت را مشاهده کرده و از آنها اجتناب می کنیم. مشابه آن هنگام پیدا کردن جای پارک در مرکز خریدی پرازدحام، اتفاق می افتد. آیا پس از اینکه مشاهده کردید شخصی همانطور که دارد راه می رود کلیدهایش را از جیبش بیرون می آورد، مقداری از سرعت خود نمی کاهید؟

تجربیاتی این چنینی سبب می گردند احساس خوبی پیدا کنیم؛ اما فقط برای یک لحظه. نوع خوشبختی ای که واقعا مایلیم داشته باشیم پایدارترند - داشتن شغلی رضایتبخش، دوستانی عالی، زندگی ای راحت، آرامش خیال. برای ایجاد چنین شانس خوبی، باید یک « شخصیت خوش شانس » بسازید؛ ترکیبی از نگرش و رفتار که به جذب فرصت بپردازد. « افرادی که خوش شانس به نظر می رسند جذابند؛ چرا که مؤثر و شاد می باشند. »؛ الن لنگر؛ استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد، این را می گوید: « ما جذب این گونه اشخاص می شویم؛ چون در کنار آنها احساس امنیت می کنیم، امیدوار هستیم در موفقیت ما به ما کمک کنند و شاید شانس آنها روی ما تأثیر بگذارد. »

مثل افراد خوش شانس فکر کنید و به احتمال زیاد، خوشبخت خواهید شد. اما اینکه این ذرات گرد و غبار شیطان چقدر روی شما فرود می آیند به این بستگی دارد که به چه میزان در ایجاد شخصیتی خوش شانس موفق بوده اید. اینجا هفت رازی که می توانند در داشتن شخصیتی خوش شانستر به شما یاری رسانند آمده است:

1- تصور کنید سرنوشت به نفع شماست: « برای پرورش نگرش مثبت در خود، باید باور داشته باشید چیزهای خوب همیشه برایتان اتفاق می افتد؛ نه فقط به ندرت. »؛ این را مارتین سلیگمن؛ استاد روانشناسی دانشگاه پنسیلوانیا و نویسنده کتاب « شادی محض »، می گوید. اگر شکستهای زندگی را چیزی طبیعی بپندارید، فکر رفتار کردن به شیوه های مثبتی که می توانند موقعیتتان را دگرگون کنند هم به ذهنتان نمی رسد. از طرفی دیگر به گفته سلیگمن، « اگر اعتقاد دارید بیشتر اوقات خوشبخت هستید، احتمال اینکه رفتاری را به نمایش بگذارید که قادر باشد مردم را نسبت به شما راغبتر کند بیشتر خواهد بود. »

2- یک مچگیری احساسی انجام دهید: همچنین فکر کردن مثل افراد خوش شانس آنچه را که دیوید لایکن؛ استاد بازنشسته روانشناسی دانشگاه مینه سوتا، « دزدان شادی » می نامد دستگیر می کند. به گفته وی، این احساسات محدودکننده شانس شامل خجالتی بودن، عصبانیت و رنجش خاطر هستند که افرادی را که در غیر این صورت، مایل به کمک به شما بودند دلسرد و مأیوس می کنند.

تحت کنترل درآوردن این احساسات منفی احتمالا به شما در داشتن سطح بالاتری از عزت نفس، خوشبینتر بودن و به مقداری جزئی برونگراتر بودن کمک خواهد کرد. « حس این احساسات منفی یک چیز است؛ اما نشان دادن آنها چیزی دیگر. »؛ جی. ریموند دی پائولو؛ استاده تازه کار روانپزشکی دانشکده پزشکی دانشگاه جان هاپکینز و نویسنده کتاب « تشخیص افسردگی »، می گوید: « اگر تشخیص دهید چه مواردی باعث تحریک این گونه احساسات می شوند - موقعیتهایی که در آنها نزدیک است نگران و آشفته شوید - می توانید قبل از اینکه بروز داده شوند، برای خنثی یا غلبه کردن بر آنها اقدام کنید. »

اریک روفز؛ 48 ساله، حس می کرد قدرت تغییر احساسات منفی اش را ندارد. روفز؛ استاد تعلیم و تربیت دانشگاه ایالتی هامبولت، می گوید به صورت خودکار، جنبه بد هر موقعیتی را می دید. به گفته وی، چنین رفتار منفی ای سایرینی را که هر چیزی را « وحشتناک و مأیوسانه » می دیدند و افرادی را که اوقات دشواری را در کامل کردن پروژه های دانشگاهی ای که رویشان کار می کردند می گذراندند جذب می کرد. او می گوید: « بالاخره به این نتیجه رسیدم که مایلم ماجراهای هیجان انگیز و غیرمعمول منفی ای که در زندگی ام رخ می دهد کاهش دهم. » رافز می گوید با قرار دادن شکستها داخل پاکتی خیالی که روی آن برچسب « هدر دادن وقت » زده شده بود و دست به سر کردن افراد منفی ای که « سمی » به نظر می رسیدند، نگرشش تغییر کرد. اکنون اشخاص مثبتی را جذب می کند که از او می خواهند به پروژه هایی که واقعا به پایان می رسند بپیوندد.

3- ذهن خود را به سوی فرصت باز نگاه دارید: شما قادر به این پیش بینی که سرنوشت چه چیزی را برای شما رقم زده است نیستید. اما می توانید از طریق آموزش خود برای اعتماد به مردم و مطمئن بودن از اینکه نتایج مثبتی از این مواجهه ها به دست خواهد آمد، شانس خود را افزایش دهید؛ این را جان کرامبولتز؛ استاد تعلیم و تربیت و روانشناسی دانشگاه استنفورد، می گوید. برای مثال، اغلب ما از ترس اینکه مبادا در محیط کار، افکارمان را بدزدند و پاداش مناسبی دریافت نکنیم، در برابر به اشتراک گذاشتن آنها با همکارانمان مقاومت می کنیم. اما به درستی، اشخاصی که به طور منظم، افکارشان را با دیگران به اشتراک می گذارند به جلسات انتقادی ای که فرصت در آنها به وفور یافت می شود دعوت می شوند؛ چرا که به دلیل کمکهایشان ارزشمند هستند. به علاوه، اگر افکار بزرگتان را محبوس نگاه دارید، این دقیقا همانجایی است که باقی خواهند ماند.

4- جهان را از آن خود بدانید: به گفته کرامبولتز، با نشستن در خانه، شانس خود را افزایش نخواهید داد. باید حوادث اتفاقی ای را که برایتان رخ می دهند با آغوش باز پذیرا باشید و قدرت آنها را در افزایش شانس خود ببینید. وی این تکنیک را « رویداد از پیش طراحی شده » می نامد. او می گوید: « همیشه حق انتخاب خود را باز نگاه دارید و آماده انجام هر گونه اشتباه باشید. اگر مایل به آموختن باشید، نسبت به وقتی که در را به روی همه چیز می بندید چیزهای بیشتری در زندگی به دست می آورید. »

استفانی رایس چند سال گذشته، هیچ برنامه ریزی ای برای ملاقات شوهر آینده اش در یکی از پروازهای نیویورک - لندن نکرده بود. در واقع، مدیر خرید و فروش و بازاریابی هیوستن امیدوار بود در طول سفر بخوابد. اما کمی بعد از بلند شدن هواپیما، مردی که کمی قبل، چشمانش با چشمان وی تلاقی کرده بود به سمت او آمد و پرسید آیا می تواند روی صندلی خالی کنار وی بنشیند. آنها ادامه پرواز را در حالیکه با هم گفتگو می کردند، گذراندند. سه سال بعد، مرد به ایالات متحده نقل مکان نمود و آنها با هم ازدواج کردند. وی می گوید: « ملاقات با تیم شانسی بود. » اما استفانی هم شانسش را تقویت کرد. « می خواستم بخوابم؛ اما خودم را وادار به گفتگو کردم؛ چون امید داشتم این حرف زدن به جایی برسد. من به سرنوشت اعتقاد دارم؛ اما این را هم باور دارم که اگر به سوی تجربیات جدید گشوده باشید، شانس خود را خواهید ساخت. »

5- حسادت خود را مهار کنید: اشخاصی که به صورت وسواس گونه، زندگیشان را با زندگی دیگران مقایسه می کنند اغلب دچار احساس بدشانسی می شوند. برای نمونه، ذهن خود را مشغول کردن در مورد شانس خوب یک برنده بخت آزمایی، کسی که در محیط کارتان دارای ارتقاء شغلی شده یا دوستی که با شخصی ثروتمند ازدواج کرده ممکن است باعث شود احساس یک فرد شکست خورده را داشته باشید. در واقع، هیچ یک از این رویدادهای به اصطلاح شانس خوب شادی شما را تضمین نمی کند. بسیاری از برندگان بخت آزمایی دچار مشکلات بزرگتری می شوند، مشاغل بزرگتر سردردهای بزرگتری را هم با خود دارند، زوجهای نامتجانس ممکن است طلاق را تجربه کنند. چیزی که از بیرون ایده آل به نظر می رسد ممکن است واقعا برای شما ایده آل نباشد. روی اهداف و رویاهای خود تمرکز کنید.

6- مانند یک « رابط » فکر کنید: هر قدر اشخاص بیشتری را شناخته و هر قدر خوش برخوردتر باشید، احتمال اینکه خوش شانس باشید بیشتر است. مالکولم گلدول؛ نویسنده کتاب « نکته هشداردهنده: چطور چیزهای کوچک می توانند دگرگونی بزرگی ایجاد کنند؟ » این گونه اشخاص را « رابط » می نامد. او می گوید: « بسیاری از رابطها آدمهای خوش شانسی هستند؛ چرا که با گروههای بزرگتری از اشخاص قدرتمند تعامل دارند که فقط برای عضو باقی ماندن در گروه، به ترتیب، اطلاعات و آشناهای خود را با یکدیگر به اشتراک می گذارند. برای بسیاری از ما ایجاد رشته های سطحی از ارتباطات با آشنایان مشکل است. در عوض 

، ترجیح می دهیم اوقات اضافه خود را با دوستان نزدیک سپری کنیم. اما ایجاد و پرورش ارتباطات رابط گونه نباید خیلی پرمسئولیت باشد. به طور مثال، تنها نوشتن و فرستادن یک کارت تبریک یا فرستادن ایمیلی حاوی اطلاعات مفید می تواند شما را در ارتباط نگاه دارد. گلدول می گوید: « اگر انواع بسیاری از مردم را بشناسید، خبر فرصتهای بیشتری به گوشتان می خورد. اجتماعی بودن، انرژی و صداقت شانس را پرورش می دهد. »

7- نیمه پر هر چیزی را ببینید: برای اینکه احساس خوش شانسی کنید، باید دیدی مثبت از گذشته و دیدی خوش بینانه از حال داشته باشید؛ این را ماتیو اسمیت؛ استاد روانشناسی دانشگاه هوپ لیورپول در انگلستان و نویسنده مشترک تحقیق اخیر درباره شانس می گوید. در این مطالعه، اشخاصی که ادعا می کردند خوش شانسند تمایل بیشتری برای به خاطر آوردن چیزهای خوبی که در زندگی برایشان اتفاق می افتاد داشتند و موارد بد را مسدود می کردند. به گفته اسمیت، اکنون وقتی اتفاق بدی برای آنها می افتد، آن حادثه را با بدترین چیزی که ممکن بود برایشان رخ دهد مقایسه کرده و به این نتیجه می رسند که سود برده اند.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

قدرت استقامت

 

آیا معنی لغت استقامت را می دانید؟ آن به عنوان نگرشی مصمم که شما را وادار به ادامه تلاش برای رسیدن به چیزی مشکل می کند تعریف می شود. آیا شما خود را فردی بااستقامت می دانید؟ این ویژگی تا چه حد برای زندگی انسان اهمیت دارد؟ آیا یک خصوصیت ژنتیکی است؟ آیا قادر به یادگیری برای تبدیل یافتن به فردی بااستقامت هستیم؟ داستان واقعی زیر درباره مرد جوانی است که هدفی بزرگ در سر دارد؛ هدفی که بسیاری از مردم آن را دور از دسترس می دانستند. علیرغم آن همه سخنان ناامیدکننده از جانب دیگران، او به تلاش ادامه داد. بیایید داستان زیر را بخوانیم تا ببینیم آیا وی موفق به رسیدن به هدفش می شود:

ساعت 5 صبح، ریک لیتل پشت فرمان ماشینش به خواب رفت و به درختی اصابت کرد. شش ماه بعد را با کمری شکسته، در بیمارستان گذراند. متوجه شد کلی وقت دارد تا عمیقا راجع به زندگی اش فکر کند - چیزی که سیزده سال تحصیل وی را برای آن آماده نکرده بود. یک بعد از ظهر، تنها دو هفته پس از ترک بیمارستان، به خانه بازگشت و مادرش را که در اثر مصرف بیش از اندازه قرص خواب، نیمه بیهوش روی زمین دراز کشیده بود مشاهده کرد. یک بار دیگر، با ناکافی بودن تحصیلات رسمی اش در آماده سازی وی برای مواجهه با موضوعات اجتماعی و احساسی زندگی اش، روبرو شد.

ریک در طول ماههای بعد، شروع به پروراندن فکری در ذهن خود کرد - ایجاد دوره ای آموزشی جهت تجهیز دانش آموزان با عزت نفس بالا، فنون ارتباطی و فنون مدیریت تضاد. ریک به محض اینکه شروع به تحقیق در مورد این مسئله که این دوره باید چه مواردی را در بر داشته باشد کرد، با مطالعه ای که توسط مؤسسه ملی آموزش انجام شده بود مواجه شد که در آن از 1،000 فرد 30 ساله پرسیده شده بود آیا احساس می کنند تحصیلات دبیرستان آنها را با فنونی که در جهان واقعی، به آنها نیاز دارند مجهز کرده است. بیش از 80 درصد پاسخ دادند: « مطمئنا خیر. » همچنین، این افراد 30 ساله در مورد اینکه اکنون مایلند چه مهارتهایی به آنها آموزش داده شود مورد پرسش قرار گرفتند. بیشترین جوابها فنون ارتباطی بودند: چطور بهتر با کسانی که با آنها زندگی می کنید سازگاری بهتری داشته باشید. چطور شغلی پیدا کرده و آن را حفظ کنید. چطور تضادها و تعارضها را مدیریت کنید. چطور والد خوبی باشید. چطور به رشد طبیعی یک بچه پی ببرید. چطور مدیریت مالی داشته باشید و چگونه از طریق شهود، معنی زندگی را دریابید.

ریک همانطور که رویای ایجاد کلاسی که به تدریس این موارد می پرداخت در دلش افتاده بود، دانشگاه را ترک و برای انجام مصاحبه با دانش آموزان دبیرستانی، شروع به مسافرت به دور کشور کرد. در سفر پژوهشی اش که با هدف به دست آوردن اطلاعات در این باره که این دوره باید شامل چه چیزهایی شود بود، از بیش از 2،000 دانش آموز در 120 دبیرستان دو سؤال یک شکل پرسید: 1-  اگر قرار بود برنامه ای برای دبیرستان خود تهیه می کردید که به شما در فایق آمدن بر آنچه که اکنون با آن مواجه هستید و آنچه که در آینده با آن برخورد خواهید کرد کمک می کرد، آن برنامه چه چیزهایی را شامل می شد؟ 2- ده مشکلی که بیش از همه آرزو دارید در خانه و مدرسه، بهتر با آنها برخورد می کردید فهرست نمایید.

چه این دانش آموزان از مدرسه خصوصی مخصوص ثروتمندان بودند و چه از مدارس مناطق فقیرنشین بخش مرکزی شهر، روستایی یا حومه، جوابها به طور شگفت آوری، یکسان بودند. تنهایی و دوست نداشتن خود در صدر فهرست مشکلات قرار داشتند. به علاوه، لیستی از فنونی که مایل بودند به آنها آموزش داده شود شبیه لیستی بود که 30 ساله ها آماده کرده بودند.

ریک به مدت دو ماه، در ماشینش می خوابید و سر جمع با مبلغ 60 دلار زندگی را می گذراند. بیشتر روزها کره بادام زمینی ای که روی نان خشک مالیده شده بود می خورد. برخی روزها هم اصلا چیزی نمی خورد. ریک اندوخته کمی داشت؛ ولی به رویایی که داشت متعهد بود.

قدم بعدی ایجاد فهرستی از بهترین مربیان و رهبران کشور در زمینه مشاوره و روانشناسی بود. وی شروع به ملاقات افرادی که نامشان در لیست او قرار داشتند کرد تا از مهارت و حمایت آنها بهره مند شود. زمانی که تحت تأثیر نگرش وی مبنی بر اینکه مستقیما از خود دانش آموزان سؤال شود چه چیزی دوست دارند به آنها آموزش داده شود قرار می گرفتند، کمک کمی به او می کردند. « تو خیلی جوان هستی. به دانشگاه برگرد. مدرکت را بگیر. برو از دانشکده فارغ التحصیل شو؛ بعد می توانی آن را پیگیری کنی. » اصلا دلگرم کننده نبودند. ریک هنوز پافشاری می کرد. زمانی که به سن 20 سالگی رسید، ماشین و لباسهایش را فروخته بود و از دوستانش پول قرض گرفته و 32،000 دلار مقروض بود. برخی پیشنهاد می کردند به مؤسسه ای رفته و درخواست پول کند.

اولین قرار ملاقاتش در یک مؤسسه خصوصی محلی ناامیدی بزرگی بود. ریک همانطور که وارد دفتر مؤسسه می شد، به راستی از شدت ترس می لرزید. معاون رئیس مؤسسه مردی بزرگ با موهای تیره بود که چهره سرد و عبوسی داشت. برای نیم ساعت، بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد نشست؛ در حالیکه ریک همه چیز را درباره مادرش، دو هزار بچه و طرحهایی که برای نوع جدید دوره آموزشی برای بچه های دبیرستانی داشت از دلش بیرون ریخت. وقتی حرفهایش تمام شدند، معاون رئیس کلی پوشه به طرف او هل داد. گفت: « پسر! حدود 20 سال است اینجا هستم. ما برای همه این برنامه های آموزشی بودجه تأمین کرده و همه شکست خورده اند. مال تو هم شکست خواهد خورد. دلایل آن؟ مشخص است. تو 20 سال داری، هیچ تجربه، پول و هیچ مدرک دانشگاهی هم نداری. هیچ چیز! »

ریک همانطور که دفتر مؤسسه را ترک می کرد، با خود عهد کرد به این مرد ثابت کند که دارد اشتباه می کند. ریک شروع به مطالعه درباره مؤسساتی که علاقمند به تأمین بودجه برای پروژه های مخصوص نوجوانان هستند کرد. سپس ماهها وقت صرف نوشتن پیشنهادهای کمک مالی نمود؛ از اول صبح تا آخر شب کار می کرد. ریک برای بیش از یک سال، با مشقت کار می کرد و پیشنهادهای کمک مالی می نوشت و هر یک را با دقت، با علایق و نیازهای هر مؤسسه متناسب می نمود. هر یک با امیدهای فراوان رفته و در حالیکه رد می شدند، بازمی گشتند. پیشنهاد پشت پیشنهاد فرستاده و رد می شدند. سرانجام بعد از اینکه صد و پنجاه و پنجمین پیشنهاد کمک مالی رد شد، همه استقامتهای ریک شروع به از هم پاشیدن کردند. والدین ریک به او التماس می کردند به دانشگاه برگردد و کن گرین؛ مربی ای که کارش را رها کرده بود تا به ریک در نوشتن پیشنهاداتش کمک کند، گفت: « ریک! من هیچ پولی ندارم و زن و بچه هایی دارم که باید هزینه زندگیشان را تأمین کنم. برای یک پیشنهاد دیگر هم منتظر می مانم؛ اما اگر آن هم رد شود، مجبور خواهم شد به تولیدو و به شغل تدریسم برگردم. »

ریک آخرین شانسش را داشت. در حالیکه در اثر ناامیدی و ایمان و یقینی که داشت تحریک شده بود، توانست با مذاکره، از سد چندین منشی گذشته و با دکتر راس ماوبای؛ رئیس مؤسسه کلاگ، قرار ملاقات ناهار بگذارد. در مسیر حرکتشان به سمت ناهار، از کنار دکه بستنی فروشی ای عبور کردند. ماوبای پرسید: « آیا یکی میل دارید؟ » ریک با تکان دادن سر، پاسخ مثبت داد. اما اضطرابش بر او چیره شد و بستنی قیفی ای را که در دست داشت فشار داد و همانطور که بستنی شکلاتی از میان انگشتانش جاری بود، با تکان دادن دست، تلاشی مخفیانه؛ ولی دیوانه وار کرد تا قبل از اینکه دکتر ماوبای متوجه شود چه اتفاقی افتاده، از دست آن خلاص شود. اما ماوبای آن را دید و از خنده منفجر شد. به سمت دستفروش برگشت و برای ریک یک دسته دستمال کاغذی آورد. مرد جوان در حالیکه چهره ای شرمزده و فلاکت بار داشت، سوار ماشین شد. چطور می توانست درخواست تأمین بودجه کند؛ حال آنکه قادر نبود حتی از پس یک بستنی قیفی بربیاید؟

دو هفته بعد، ماوبای تلفن کرد: « شما 55،000 دلار درخواست کرده بودید. متأسفیم؛ ولی اعضای هیئت امنا علیه آن رأی دادند. » اشک پشت چشمان ریک حلقه زد. به مدت دو سال، برای رسیدن به یک رویا کار می کرده و حالا همه آن در حال ته کشیدن بود. ماوبای گفت: « اما اعضای هیئت امنا به اتفاق هم، رأی دادند به شما 130،000 دلار پرداخت کنیم. » در آن هنگام، اشکهایش سرازیر شدند. ریک به سختی می توانست حتی با لکنت زبان، یک تشکر انجام دهد.

از آن زمان تاکنون، ریک بیش از 100،000،000 دلار برای تأمین بودجه رویایش، جمع آوری کرده بود. در حال حاضر، برنامه های فنون کوئست در بیش از 30،000 مدرسه در همه 50 ایالت و 32 کشور دیگر در حال آموزش است. هر ساله، سه میلیون بچه فنون مهم زندگی را آموزش می بینند؛ چرا که یک فرد 19 ساله از قبول کلمه « نه »؛ به عنوان جواب، خودداری کرد.

در سال 1989، به دلیل موفقیت غیر قابل باور کوئست، ریک لیتل رویایش را توسعه داد و برای تأسیس مؤسسه بین المللی جوانان، 65،000،000 دلار کمک مالی دریافت کرد؛ دومین کمک مالی بزرگ در تاریخ ایالات متحده آمریکا. هدف این مؤسسه شناسایی و توسعه برنامه های جوانان موفق در سرتاسر جهان است. زندگی ریک لیتل شاهدی است برای قدرت پایبندی به رویایی متعالی به همراه اراده ادامه دادن به جستجوی آن تا تحقق یافتن رویای فرد.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Development Reading Proficiency In English 3 » 

چگونه حافظه قویتری داشته باشیم؟

 

قدرت حافظه شما چقدر است؟ به چه میزان چیزها را فراموش می کنید؟ آیا تصور می کنید افراد سالخورده تر حافظه ضعیفتری دارند؟ چه کاری می توانید انجام دهید تا  حافظه خود را در وضعیتی مناسب نگاه دارید؟ نویسنده متن زیر درباره دلایل حافظه ضعیف و روشهای ارتقاء آن صحبت می کند. توصیه های او ممکن است به شما در داشتن حافظه ای قویتر کمک کرده و در نتیجه، موجب شود مطالعات موفقتری داشته باشید:

بالا رفتن سن به معنی از دست دادن مو، دور کمر و حافظه تان است. درست است؟ دینا دنیس درست 40 ساله است؛ اما از هم اکنون درباره چیزی که آن را « فراموشیهای پیشرونده ذهنی من » می نامد نگران است. او می گوید: « تلاش می کنم چیزی را به خاطر بیاورم؛ نام یک شخص یا مکانی را و واقعا نمی توانم به یاد بیاورم. » ممکن است این افت حافظه را به شوخی گرفته و آن را « دوران پیری » بنامید یا « آلزایمر زودرس » را مقصر بدانید. آیا این یک واقعیت گریزناپذیر و حتمی است که هر چقدر پیرتر می شوید، کمتر چیزها را به خاطر می آورید؟ خوب، تا حدودی. اما همانطور که زمان به جلو می رود، تمایل داریم مشکلاتی را که لزوما ربطی به سن ندارند به گردن سن بیندازیم. وقتی نوجوانی قادر به پیدا کردن کلیدش نیست، فکر می کند دلیل آن گیجی و حواس پرتی یا بی نظمی اش است. یک فرد 70 ساله حافظه خود را مسئول می داند. در واقع، امکان دارد آن فرد 70 ساله برای چند دهه، اشیا را گم می کرده است - درست مثل همه ما که گاه به گاه این کار را می کنیم.

فرگوس کریک؛ روانشناس مؤسسه تحقیقاتی روتمن در تورنتو، می گوید: « حافظه افراد سالم به همان سرعتی که بسیاری از ما فکر می کنیم، رو به زوال نمی رود. همانطور که سن ما بالا می رود، مکانیسم حافظه مختل نمی شود. فقط کم بازده می شود. » زمان پردازش مغز در طول سالیان، کاهش می یابد؛ گر چه کسی دلیلش را دقیقا نمی داند. تحقیق اخیر حاکی از این است که سلولهای عصبی بازدهی خود را از دست داده و هیپوکامپوس مغز؛ قسمتی که تعیین می کند چه اطلاعاتی ذخیره و کدام یک دور انداخته شوند، فعالیت کمتری پیدا می کند. اما باری گوردون؛ رئیس کلینیک حافظه دانشکده پزشکی دانشگاه جان هاپکینز، هشدار می دهد: « معلوم نیست این فعالیت کمتر بد باشد. یک ورزشکار تازه کار خیلی راحت تر از یک ورزشکار آموزش دیده از نفس می افتد. به همان طریق، هانطور که مغز در یک مهارت ورزیده تر می شود، انرژی کمتری را هم برای آن مصرف می کند. »

گامهایی وجود دارند که می توانید برای جبران افت طبیعی ابزار حافظه خود، از آنها استفاده کنید؛ گر چه نیاز به تلاش و کوشش دارد؛ بدین معنی که باید برای متناسب نگاه داشتن مغزتان، سخت کار کنید. مانند داشتن اندامی متناسب است. شما نمی توانید سالی یک بار، به باشگاه بروید و انتظار داشته باشید اندامتان در بهترین شکل باقی بماند.

طبقات مغزی اغلب از ابزارهای کمک کننده به حافظه و یادافزا؛ فرمولهای ذهنی برای رمزگذاری اسامی، چهره ها و واقعیتها، استفاده می کنند. ( برای نمونه، وقتی شخصی را با نام مایک هاوک ملاقات می کنید، بیان کلمه هاوک داخل یک میکروفون را تجسم کنید. ) اما این کار سختی است و اگر هر بار انجام نشود، سیستم مختل می شود. توصیه برخی کارشناسان این است که به آنچه که می خواهید به یاد بیاورید توجه کنید. سپس به آن معنی بدهید. چه بخواهیم و چه نخواهیم، چیزها را وقتی به خاطر می آوریم که روی آنها تمرکز می کنیم. این مسئله قادر است به توضیح اینکه چرا شعرها وآهنگهای بازرگانی بهتر در خاطرمان باقی می مانند کمک کند: این سرودها در آگهیهای بازرگانی، با صدای بلند و با زرق و برق پخش می شوند. همچنین از شعر و موسیقی که هر دو از ابزارهای کمک کننده به حافظه هستند استفاده می شود.

سازماندهی اساسی به شما در به یاد سپردن موضوعات کسل کننده کمک می کند. به طور مثال، به جای اینکه سعی کنید لیستی تصادفی از خریدها را به خاطر بیاورید، آنها را به چند دسته؛ مانند لبنیات، گوشت و سبزیجات تقسیم کنید و سعی کنید تعداد چیزهایی را که باید به خاطر بسپارید کاهش دهید. یک « محل فراموشم نکن » در جایی که همیشه کلیدهایتان را می گذارید، قرار دهید. فهرستهایی از کارهایی که باید انجام دهید ایجاد کنید. صورتحسابهایی که وقتشان دارد به اتمام می رسد نزدیک در قرار دهید.

استفاده صرف از مغز شما آن را قوی نگاه می دارد. فرانسویها آن را ورزش دو آهسته برای مغز می دانند. مغز خود را با خواندن، بحث کردن یا هر چیز دیگری تمرین دهید تا ذهنتان فعال بماند.

همچنین تمرین دادن جسم ذهن را تقویت می کند. تمرینات ورزشی هوازی خون را به سمت مغز پمپ کرده و اکسیژن و گلوکز را که هر دو برای عملکرد مغز حیاتی هستند به مغز روانه می کنند. یک تحقیق اخیر عادات ورزشی و عملکرد ذهنی حدود 6000 زن 65 ساله یا بیشتر را دنبال کرده است. با هر مایل پیاده روی اضافی در هفته، شانس 13 درصدی کمتری برای کاهش ادراکی و شناختی وجود داشت.

به علاوه، می توانید برای یاری رساندن به قدرت به یادسپاری خود، از خوردن استفاده کنید. غلات سبوسدار، میوه ها و سبزیجات منابع عالی ای از گلوکز که سوخت مورد پسند مغز می باشد هستند. بنشنها و سبزیجات سبزرنگ سرشار از ماده شیمیایی ای به نام اسید فولیک که نقش ویژه ای در محافظت از حافظه دارد می باشند.

روش دیگر تقویت حافظه که نیاز به فن آوری کمتری داشته و ساده و قدیمی است استراحت کافی کردن می باشد. خواب به مغز شما زمان می دهد تا حافظه خود را رمزگذاری کند. همچنین یک خواب خوب شبانه استرس را کاهش می دهد. استرس کوتاه مدت حافظه را تقویت می کند. این یک مکانیسم پایدار است. اما بعد از چند ساعت، هیپوکامپوس شروع به مصرف کمتر گلوکز به اندازه 25 درصد کمتر از قبل کرده که ممکن است مغز را از انرژی بی بهره گرداند و مغز نتواند حافظه سازی انجام دهد. تحت استرس طولانی مدت و ادامه دار مغز حقیقتا تحلیل می رود.

سعی کنید فقط کمی سرعتتان را کاهش دهید و ممکن است از اینکه چقدر واضحتر فکر می کنید شگفت زده شوید. اگر به خود اجازه دهید اطلاعات جدید را پردازش کنید، مشکلات حافظه اغلب ناپدید می شوند.

به علاوه، برای زندگی کردن وقت صرف کنید. شور و شوق محض - رغبت به دوستان، خانواده و سرگرمیها - تأثیر خیلی خوبی روی حافظه تان دارد. داشتن حسی از شور و شوق و هدف در به خاطر آوردن چیزها کمک می کند. حافظه از ما می خواهد به زندگیمان توجه کرده و به خود اجازه دهیم تا هر چیزی را که ارزش به خاطر آوردن دارند درون آنها بیابیم.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

لحظه ای صبر کنید تا واقعا ببینید!

 

همانطور که به زندگی روزانه خود ادامه می دهید، به چه میزان به مردم و حوادث پیرامون خود توجه دارید؟ آیا گاهی برای مراقبت از افراد نیازمند کمک، از دنبال کردن اهداف خود دست می کشید؟ آیا تا به حال زمانی که درمانده و مستأصل بوده اید، کسی به شما دست یاری داده است؟ در داستان واقعی زیر، مردی که نگرانی اصلی وی شغلش بوده پس از یک اتفاق ساده، دیدگاه و شیوه نگرش خود را به زندگی تغییر یافته می بیند. بیایید ببینیم این اتفاق چیست و دیدگاه این مرد نسبت به جهان اطرافش چگونه تغییر می یابد.

همه ما این گفته را شنیده ایم که می گوید: « به خاطر داشته باش بایستی و گلهای سرخ را بو کنی. » اما به واقع، به چه اندازه از زندگی پر جنب و جوش و پرسرعت خود دست می کشیم تا به جهان اطرافمان توجه داشته باشیم؟ بیشتر اوقات چنان سرگرم برنامه های روزانه پرمشغله، افکارمان در مورد قرار ملاقات بعدی، ترافیک و در کل، زندگی هستیم که حتی متوجه نمی شویم افراد دیگری هم در نزدیکی ما وجود دارند. من به اندازه هر کس دیگری در بی توجهی به دنیا به این شیوه مقصرم؛ بخصوص هنگامی که در خیابانهای پرازدحام در حال رانندگی هستم. لیکن چند وقت پیش، شاهد حادثه ای بودم که به من نشان داد چطور سرگرم بودن در جهان کوچک شخصی ام مرا از آگاه شدن کامل از تصویر جهان بزرگتر اطرافم باز داشته است.

مشغول رانندگی برای رفتن به یک قرار ملاقات کاری بودم و طبق معمول، آن چه را که قرار بود بگویم در ذهنم طراحی می کردم. به تقاطعی شلوغ که چراغش تازه قرمز شده بود رسیدم. با خود فکر کردم: « بسیار خوب. اگر از ماشینهای دیگر جلو بزنم، می توانم چراغ بعدی را رد کنم. » ذهنم به چرخش نما و ماشینم آماده حرکت بود که ناگهان خلسه ای که در آن فرو رفته بودم با منظره ای فراموش ناشدنی از هم گسست. زوج جوانی که هر دو کور بودند؛ در حالیکه ماشینها در همه جهات، با سرعت از کنارشان می گذشتند، بازو به بازوی یکدیگر از این تقاطع شلوغ عبور می کردند. مرد دست پسر کوچکی را در دست داشت؛ در حالیکه زن آویز کودکی را محکم به سینه اش چسبانده بود؛ آشکار بود که بچه ای را حمل می کرد. هر یک عصای سفیدی داشتند که آن را باز کرده و در جستجوی نشانه هایی بودند تا آنها را به آن سمت تقاطع هدایت کند. در ابتدا تکان خوردم. آنها داشتند بر چیزی که احساس می کردم یکی از ترسناکترین معلولیتهاست فائق می آمدند؛ کوری. با خود اندیشیدم: « آیا کور بودن وحشتناک نیست؟ » وقتی مشاهده کردم آن زوج از خط عابر پیاده عبور نکرده و در عوض، به صورت مورب و مستقیم، به وسط تقاطع منحرف می شوند، فکرم ناگهان در اثر ترس و وحشت ناشی از آن گسسته شد. بدون اینکه متوجه خطری که تهدیدشان می کرد باشند، مستقیم به سمت مسیری که ماشینها به سمت آنها می آمدند گام برمی داشتند. نگرانشان بودم؛ چرا که نمی دانستم آیا سایر رانندگان متوجه هستند چه اتفاقی دارد می افتد.

همانطور که از ردیف جلوی ترافیک مشغول تماشا بودم ( من به آن چه که در حال رخ دادن بود اشراف خوبی داشتم )، معجزه ای جلوی چشمانم رخ داد. همه ماشینها در همه جهات به طور همزمان، ایستادند. هیچ صدای گوشخراشی از ترمزها و حتی هیچ صدای کوتاهی از بوق ماشینها به گوش نرسید. حتی هیچ کس فریاد نزد: « از سر راه برو کنار! » همه چیز یخ زده بود. به نظر می رسید در آن لحظه، زمان برای آن خانواده، آرام و بی حرکت ایستاده بود. در حالیکه شگفت زده بودم، به ماشینهای اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم همه یک چیز را می بینیم. متوجه شدم توجه همه نیز بر آن زوج متمرکز شده است. ناگهان راننده سمت راست من عکس العمل نشان داد. در حالیکه سرش را از ماشین بیرون آورده بود، فریاد زد: « به سمت راستتان. به سمت راستتان! » سایر مردم؛ همانطور که از او تبعیت می کردند، یکصدا فریاد زدند: « به سمت راستتان! »

آن زوج بدون از قلم انداختن ذره ای، با تبعیت از راهنماییها، مسیرشان را تنظیم می کردند. با اعتماد به عصاهای سفیدشان و فریادهایی از برخی شهروندان نگران توانستند به سمت دیگر خیابان بروند. همینکه به جدول کنار خیابان رسیدند، فکری به ذهنم رسید - آنها هنوز دوش به دوش هم بودند. از حالت بی احساس چهره شان شوکه شده و فکر می کردم آنها واقعا نمی دانند چه اتفاقی در اطرافشان، در حال وقوع است.  با این وجود، بلافاصله متوجه شدم همه آنهایی که در آن تقاطع ایستاده اند نفسهای راحتی می کشند.

همانطور که به ماشینهای اطراف نگاه می کردم، راننده سمت راستم بدون صدا و فقط با حرکت دادن لبها، این سخنان را بیان کرد: « وای! دیدی؟ » راننده سمت چپم می گفت: « نمی توانم باور کنم. » گمان می کردم همه از آنچه که شاهدش بودیم، عمیقا دچار تکان شده بودیم. اینجا موجودات انسانی ای حضور داشتند که برای کمک به چهار نفر نیازمند، برای لحظه ای از خود بیرون آمده و به آنچه که پیرامونشان می گذشت توجه کرده بودند.

از زمانی که این اتفاق رخ داد، چندین بار به این موقعیت برگشته، درباره اش فکر کرده و چندین درس قدرتمند از آن گرفته ام. اولین درس این است: « از سرعتت بکاه و گلهای سرخ را بو کن. » ( چیزی که تا آن موقع، به ندرت انجام داده بودم. ) از سرعتتان کم کنید تا اطرافتان را دیده و آنچه را که همین حالا، روبروی شما وافعا در حال وقوع است مشاهده کنید. آیا این و شما تشخیص خواهید داد که این لحظه همه آن چیزی است که وجود دارد و مهمتر از آن، این لحظه همه آن چیزی است که شما باید در زندگی تغییر ایجاد کنید؟

دومین درسی که آموختم این بود که ما قادریم علیرغم موانع به ظاهر غیر قابل عبور، از طریق ایمان به خود و اعتماد به دیگران، به اهدافی که برای خود تعیین می کنیم دست یابیم. هدف زوج کور تنها این بود که صحیح و سالم به سمت دیگر خیابان برسند. مانع آنها هشت ردیف ماشین بود که مستقیم به سمت آنها نشانه رفته بودند. با این حال، بدون تشویش و تردید، به سمت جلو گام برداشتند تا اینکه به هدفشان رسیدند. ما نیز برای رسیدن به اهدافمان، می توانیم با گذاشتن چشم بند بر روی موانعی که بر سر راهمان ایستاده اند، به سمت جلو حرکت کنیم. باید به قوه شهود خود اعتماد کرده و راهنماییهای سایرینی را که ممکن است نسبت به ما بینش وسیعتری داشته باشند بپذیریم.

و بالاخره آموختم از نعمت بینایی خود حقیقتا سپاسگزار باشم؛ چیزی که بیشتر اوقات آن را بی اهمیت می انگاشتم. می توانید تصور کنید زندگی بدون چشم چقدر متفاوت می شد؟ سعی کنید برای لحظه ای هم که شده تجسم کنید به سمت تقاطعی شلوغ در حال حرکت هستید؛ بدون اینکه قادر به دیدن باشید. چه راحت هدایای باورنکردنی و شگفت انگیز زندگیمان را فراموش می کنیم!

همانطور که از آن تقاطع شلوغ دور می شدم، این کار را با آگاهی بیشتر از زندگی و احساس ترحم بیشتر به دیگران؛ نسبت به وقتی که به آنجا آمده بودم، انجام می دادم. از آن به بعد، تصمیم گرفتم همانطور که مشغول انجام فعالیتهای روزانه هستم، زندگی را واقعا دیده و از استعدادهای خدادادی ام برای کمک به افراد دیگری که کم شانستر بوده اند بهره بگیرم.

همان گونه که به گذران زندگی مشغولید، لطفی در حق خود کنید: سرعتتان را کم کرده و عجله نکنید تا واقعا ببینید. لحظه ای بایستید تا ببینید درست در همین لحظه؛ جائی که در آن قرار دارید، چه اتفاقی در اطرافتان در حال وقوع است. ممکن است دارید چیز شگفت انگیزی را از دست می دهید.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

خواستن توانستن است!

 

تا آنجاییکه جان کورکوران می توانست به خاطر بیاورد، لغات جلوی او قد علم کرده بودند. زمانی که حروف داخل جملات جا به جا می شدند، حروف صدادار داخل مجراهای گوشهای وی، صداهایشان را از دست می دادند. او که می دانست برای همیشه از دیگران متفاوت خواهد بود، ترجیح می داد داخل مدرسه، مانند سنگی ساکت و خرفت پشت میزش بنشیند. اگر کسی کنار آن پسر کوچک می نشست، دستش را به دور شانه اش انداخته و می گفت: « به تو کمک خواهم کرد. نترس. » اما تا آن موقع، کسی درباره دیسلکسی ( خوانش پریشی ) چیزی نشنیده بود و جان نمی توانست به آنها بگوید سمت چپ مغز وی؛ لوبی که انسانها استفاده می کنند تا نمادها را به صورت منطقی، در یک توالی مرتب کنند، برای همیشه از کار افتاده است.

در عوض در سال دوم، آنها او را در ردیف لالها قرار داده بودند. در سال سوم، یک راهبه زمانی که جان از خواندن یا نوشتن اجتناب می کرد، خط کشی به سایر بچه ها داده و به آنها اجازه می داد به پاهای وی ضربه بزنند. در کلاس چهارم، معلمش از او می خواست بخواند و پشت سر هم، یک دقیقه سکوت کامل می داد تا اینکه او فکر می کرد دارد خفه می شود. سپس وی کلاس بعدی و بعد کلاس دیگر را پشت سر گذاشت. جان هرگز در طول زندگی اش، یک سال هم مردود نشد. سال آخر، جان در تیم بسکتبال خوش درخشید. وقتی فارغ التحصیل شد، مادرش او را بوسیده و مدام با او درباره دانشگاه صحبت می کرد. دانشگاه؟ فکر کردن به آن هم احمقانه بود. اما سرانجام هنگامی که توانست در امتحان تیم بسکتبال شرکت کند، تصمیم گرفت به دانشگاه برود.

در محوطه دانشگاه، جان از هر کدام از دوستان جدیدش می پرسید: کدام یک از معلمان امتحانات تشریحی و کدام یک امتحانات چند گزینه ای برگزار می کنند؟ بعد از ترک کلاس، هنگامی که کسی قصد داشت یادداشتهایش را ببیند، صفحاتی را که پر بودند از خطوط خرچنگ قورباغه و نامفهوم از دفترچه اش پاره می کرد. عصرها، به کتابهای درسی ضخیم خیره می شد تا هم اتاقی اش به او شک نکند و در رختخوابش؛ در حالیکه خسته بود، دراز می کشید؛ اما قادر به خوابیدن نبود و نمی توانست ذهنش را که مثل فرفره می چرخید وادار به خواب کند. جان قول داد اگر خدا فقط به او اجازه دهد مدرکش را بگیرد، به مدت 30 روز، بلافاصله هنگام سپیده دم، به مراسم عشاء ربانی خواهد رفت.

او مدرکش را گرفت. 30 روز نذرش را برای رفتن به مراسم عشاء ربانی ادا کرد. حالا چه؟ شاید چیزی که او بیشتر از همه در موردش احساس تردید می کرد - ذهنش - مهمترین چیزی بود که باید آرزو می کرد. شاید به همین دلیل هم بود که جان در سال 1961، معلم شد. هر روز سر کلاس، کتاب درسی را به یکی از دانش آموزان می داد تا برای بقیه کلاس بخواند. امتحاناتی یکنواخت برگزار می کرد که می توانست آنها را با قرار دادن پرسشنامه ای که روی پاسخهای صحیح آن سوراخ قرار داشت تصحیح کند و صبحهای آخر هفته؛ در حالیکه احساس افسردگی می کرد، ساعتها در رختخوابش دراز می کشید.

سپس با کتی ملاقات کرد که دانشجوی ممتاز و یک پرستار بود. او مثل جان، شبیه یک برگ نبود؛ بلکه یک صخره بود. یک شب قبل از ازدواجشان، گفت: « چیزی هست که باید به تو بگویم، کتی! من ... من نمی توانم بخوانم. » فکر کرد: « او یک معلم است. » باید منظورش این باشد که نمی تواند خوب بخواند. او متوجه این حرف نشد تا اینکه چند سال بعد، مشاهده کرد جان قادر به خواندن کتاب کودک برای دختر 18 ماهه شان نیست. فرمهایش را کتی برایش پر می کرد و نامه هایش را او برایش می خواند و می نوشت. چرا به سادگی، از او درخواست نمی کرد که به او خواندن و نوشتن بیاموزد؟ نمی توانست باور کند کسی قادر باشد به او یاد بدهد.

در سن 28 سالگی، جان 2،500 دلار قرض و خانه دومش را خریداری و تعمیر کرد و اجاره داد. سپس خانه دیگری خرید و اجاره داد و بعد یکی دیگر. تجارتش بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه نیاز به یک منشی، وکیل و یک شریک پیدا کرد. سپس یک روز، حسابدارش به او گفت که یک میلیونر شده است. عالی بود. چه کسی خواهد فهمید یک میلیونر همیشه درها را می کشد؛ در حالیکه روی آنها نوشته شده است: « فشار دهید » یا قبل از ورود به توالتهای عمومی، مکث کرده و منتظر می ماند تا ببیند از کدام یک از آنها مردان خارج می شوند؟

در سال 1982، دوران موفقیت و پول درآوردن وی تمام شد. داراییهایش شروع به ته کشیدن و سرمایه گذاران شروع به عقب نشینی کردند. تهدیداتی مبنی بر ضبط رهن و دادنامه ها از پاکتها به بیرون سرازیر می شدند. به نظر می رسید در هر یک از آن لحظات پر از هیجان، در حالیکه سعی می کرد مفهوم هرم اسکناس را برای آنها توضیح دهد، به بانکداران التماس می کرد وامهایش را تمدید و با چرب زبانی، سازندگان را تشویق می کرد بر سر کارهایشان بمانند. به زودی متوجه شد آنها او را در جایگاه شهود قرار داده و مردی در لباسهای مشکی به او خواهد گفت: « واقعیت، جان کورکوران! تو حتی نمی توانی بخوانی؟ »

سرانجام در پاییز 1986، در سن 48 سالگی، جان دو کاری را که قسم خورده بود هرگز انجام ندهد انجام داد. خانه اش را وثیقه گذاشت تا وام ساخت جدیدی بگیرد. سپس به کتابخانه شهر رفت و به زنی که مسئول برنامه تدریس بود گفت: « من نمی توانم بخوانم. » سپس گریه کرد. برای او، مادربزرگی 65 ساله به نام الینور کوندیت را در نظر گرفتند. او با جد و جهد، حرف به حرف و به صورت آوایی، تعلیم وی را آغاز کرد. در عرض 14 ماه، شرکت توسعه املاک او شروع به احیاء کرد و جان کورکوران همینطور مشغول یادگیری خواندن بود.

قدم بعد اعتراف بود: یک سخنرانی مقابل 200 تاجر بهت زده. برای رستگار شدن، باید اعتراف می کرد. او به عنوان عضو هیئت مدیره انجمن سوادآموزی منسوب شد و برای سخنرانی، شروع به مسافرت به سراسر کشور کرد. او فریاد می زد: « بی سوادی یک جور بردگی است. نمی توانیم وقتمان را با سرزنش دیگران تلف کنیم. باید ذهنمان را با آموزش خواندن به مردم مشغول کنیم! »

هر کتاب یا مجله ای که به دستش می رسید و هر تابلویی که در خیابان به آن برخورد می کرد را؛ تا آنجاییکه کتی می توانست تحمل کند، با صدای بلند می خواند. عالی بود؛ مثل آواز خواندن و حالا می توانست بخوابد. سپس یک روز، این اتفاق برایش رخ داد و سرانجام توانست کار دیگری را هم انجام دهد. بله، آن جعبه پر از گرد و خاک درون اتاق کارش و آن بسته کاغذهایی که با روبان بسته شده بود. یک ربع قرن بعد، جان کورکوران توانست نامه های عاشقانه همسرش را بخواند.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 »