زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

آخرین دروازه

 

باز هم،

مصلحتی پای تو به خواب رفته.

حتما به مرکز زمین که برسیم،

راهمان از هم جدا می شود.

خواهش،

نگاه منجمدی بود روی دستانت.

این جا سرد است.

دستهای تو هم که نیست.

زمین بیچاره هم بدون هیچ مسئولیتی،

هی دور خود می چرخد

که چرخیده باشد

در آخرین دروازه.

« امیر آزاده دل » 

شعر

 

در من هوای شعر به جائی رسیده است

که پوست غزل زده ام را دریده است.

آن قدر واژه واژه من دیدنی شده

که هیچ کس در آینه ها هم ندیده است.

حس شکوه می دهد این شعرها به من.

حس می کنم دوباره هوائی وزیده است.

زائیده می شود غزل از بطن کاغذم؛

با اینکه پشت دفتر شعرم خمیده است.

پر می شوم از عشق؛ از این رنج بی نظیر.

قلبم برای شاعریم پر کشیده است.

« سمانه گنجی » 

هوا

 

می آئی

و گل از بوی تو می پیچد

در حیاطی که از آن من نیست.

می آئی

و نسیم از هوش می رود

در کوچه ای که محله من نیست.

می آئی

و عطر رفتارت مست می کند

بازارهای قدیمی شهر را

که دیار من نیست.

حیران به خیابان پا می گذارم

و راه کوچه و بازار و خانه ام را

از هوای تو می پرسم؛

هوائی که تو را،

کوچه و بازار و خانه را

دوست داشتنی می کند.

« ضیاءالدین خالقی » 

آسایش

 

پیرمرد ثروتمندی که تمام عمرش را به کار و جمع آوری ثروت مشغول بود و به خاطر اینکه به جز پول به هیچ چیز و هیچ کس دیگری فکر نمی کرد، همسر و فرزندانش ترکش کرده بودند در لحظات آخر عمرش رو به آسمان کرد و گفت: « خداوندا! حالا که دارم می میرم از تو سؤالی دارم. » به فرمان خداوند یکی از فرشتگان مقرب درگاه باریتعالی به زمین آمد و بر بستر پیرمرد ثروتمند بیمار حاضر شد و گفت: « پروردگار مرا فرستاده اند تا سؤالت را بشنوم و پاسخ آن را بدهم. » پیرمرد با خوشحالی گفت: « چرا انسانهائی مانند من که خیلی هم ثروتمند هستند هرگز طعم آسایش را نمی چشند؟ ». فرشته گفت: « علتش واضح است. خداوند آسایش و راحتی را در بهشت قرار داده است؛ در حالی که امثال تو در دنیا به دنبالش می گردید. » پیرمرد لبخند تلخی زد، آهی کشید و چشم از جهان فرو بست.

« شبنم مشایخ » 

مترسک عاشق

 

روزی مترسکی که سالهای سال در مزرعه ای ایستاده و وظیفه اش را به نحو احسن انجام داده بود از طرف خوشه گندمی مورد سؤال قرار گرفت: « ای مترسک مهربان! من به نمایندگی از سوی تمام گندمزار از تو تشکر می کنم که در طی این همه سال مراقب ما بودی تا پرندگان ما را نخورند؛ اما سؤالی از تو دارم. چرا قیافه ات همیشه اخمو و عبوس است؟ ». مترسک با ناراحتی آهی کشید و گفت: « حق با توست همسایه عزیز! من وظیفه ام را عالی انجام داده ام. اتفاقا قیافه ام هم به همین خاطر غصه دار است؛ چرا که من با انجام وظیفه ام باعث شدم پرنده ای که عاشقش بودم از گرسنگی بمیرد. »

« داوود آهوان راد »