زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

وفای به عهد

 

در یک شب سرد زمستانی، پادشاهی از قصرش خارج شد و هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می دهد. از او پرسید: « آیا سردت نیست؟ ». نگهبان پیر گفت: « هوا که سرد است ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم! ». پادشاه گفت: « من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباسهای گرمم را برایت بیاورند. » نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛ اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر، وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد، جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند؛ در حالی که در کنارش با خطی خوانا نوشته بود: « ای پادشاه! من هر شب، با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛ اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

مورچه و « سلیمان (ع) »

 

روزی « حضرت سلیمان (ع) » مورچه ای را پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاکهای پائین کوه بود. از او پرسید: « چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ ». مورچه گفت: « معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنم، به وصالش خواهم رسید و من هم به عشق وصال او، می خواهم این کوه را جا به جا کنم. » « حضرت سلیمان (ع) » فرمود: « تو اگر عمر « نوح (ع) » را هم داشته باشی، نمی توانی این کار را انجام دهی. » مورچه گفت: « تمام سعیم را می کنم. » « حضرت سلیمان (ع) » که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جا به جا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: « خدائی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری درمی آورد. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

جز عشق

 

شاید تو نیز حاشیه داری شبیه من

یا که در انتظار بهاری شبیه من.

جز عشق هیچ نیست به دلهای عاشقان.

آری؛ تو نیز یار نداری شبیه من.

تقدیر و فال و قسمت ما دوری از هم است.

سهم تو گشته گریه و زاری شبیه من.

شاید دوباره ما برسیم از ازل به هم.

باید که دل گرو بگذاری شبیه من.

اظهار عاشقی به زبان نیست؛ کم بگو.

باید تو نیز دل بسپاری شبیه من.

در کهکشان تو گم شده ای از مسیر خود.

آواره ای بدون مداری شبیه من.

خورشید وعده داده به پایان رسد شبی.

آری؛ اسیر قول و قراری شبیه من.

سبقت مگیر بی جهت از روزگار خویش.

شاید تو نیز حاشیه داری شبیه من.

« افشار پارسافر » 

جاودانه

 

جاوید نشسته ای تو در دل.

زیبائی تو بدون حائل.

آن قدر تو خوب و مهربانی،

کس با تو نمی شود مقابل.

در دهکده قشنگ یادت،

از خاطره رفته خط فاصل.

انداخته ای ز نام حتی

با آن همه جلوه ماه کامل.

با خنده تو تمام گردد

بی دغدغه تلخی هلاهل.

عمرش به هدر رود دلی که

ناخواسته گردد از تو غافل.

با آن همه هیبتی که داری

کس با تو نمی شود مقابل.

« طاهر جمشیدزاده سر آبله » 

انتظار

 

کنار خیابان

یا جاده.

دور یا نزدیک.

چه فرقی می کند؟

آن قدر منتظر می مانم

تا طلوع تو را

ببینم.

« شروه صابری »