رو به آسمان،
دراز کشیده است.
همه چیز تکراریست؛
آسمان،
دشت،
نوای نی.
به گوسفندهای بی چرا فکر می کند،
به تاریکی،
به چشم گرگها،
ستاره هائی که افقی می آیند.
« حمیدرضا اقبالدوست »