زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

صورتحساب

 

پسربچه فقیری به نام « هوارد کلی » در دهکده ای دورافتاده زندگی می کرد و روزگار سختی را می گذراند. « هوارد » یازده ساله علاقه خاصی به درس خواندن و ادامه تحصیل داشت؛ اما فقری که وی دچارش بود به او این اجازه را نمی داد که بتواند هم به مدرسه برود و هم شکمش را سیر کند. به همین دلیل معمولا هر پولی را که از کارگری به دست می آورد خرج خرید کتاب و دفتر و مخارج تحصیلش می کرد و بدین ترتیب اکثر اوقات گرسنه می ماند. یک روز اوضاع پسرک از همیشه بدتر شد و در طول 48 ساعت نتوانست هیچ غذائی بخورد. وی به شدت گرسنه و بی حال شده بود. به همین خاطر تصمیم گرفت برای اولین بار به سراغ یکی از اهالی دهکده برود و طلب غذا کند. او در یکی از خانه ها را زد و زن میانسالی در را باز کرد. « هوارد » که اولین بارش بود که گدائی می کرد هنگامی که با زن صاحبخانه رو به رو شد، دست و پایش را گم کرد و طوری هول شد که من و من کنان گفت: « خانم! سلام. ببخشید. من تشنه هستم. » زن که لرزش دست و رنگ پریده صورت پسرک را دید، متوجه شد که او گرسنه است؛ اما از گفتنش خجالت می کشد. پس داخل منزل رفت و دقیقه ای بعد با یک کاسه سوپ و تکه نان بزرگی برگشت و آن را مقابل « هوارد » گذاشت. پسرک متعجب شد؛ اما کاسه سوپ را تا آخر خورد و زمانی که سیر شد، رو به زن گفت: « خیلی ممنونم خانم! من برای این لطفتان چقدر به شما بدهکارم؟ ». زن خندید و گفت: « تو هیچ بدهی ای به من نداری پسر جان! ». « هوارد » خوشحال شد و در پاسخ زن گفت: « مطمئن باشید من روزی این لطف شما را جبران خواهم کرد. »

سالها گذشت و آن زن میانسال که به دوران پیری رسیده بود به شدت بیمار شد و پزشکان دهکده که قطع امید کرده بودند او را برای ادامه درمان به شهر فرستادند. پزشکان بیمارستان شهر نیز پس از معاینه اعلام کردند که وی نیاز به جراحی مغز دارد و تنها کسی که می تواند این جراحی حساس را انجام دهد « دکتر هوارد کلی » است. رئیس بیمارستان با « دکتر هوارد کلی » تماس گرفت و او نیز بلافاصله خود را بالای سر زن که بیهوش بود رساند. « هوارد کلی » به محض اینکه همشهری قدیمیش را دید، او را شناخت و سریع اتاق عمل را آماده و زن را جراحی کرد. هفته بعد وقتی حال زن خوب شد و زمان ترخیصش فرا رسید، نگران هزینه سرسام آور بیمارستان بود؛ اما هنگامی که جلوی صندوق بیمارستان رسید و تقاضای فاکتور کرد، مسئول صندوق فاکتور را جلویش گذاشت و زن رویش این جمله را خواند: « صورتحساب هزینه های بیمارستان با یک کاسه سوپ پرداخت شد. »

« جرج اورلند »