یک سالی می شد که انتظار آمدنش را می کشید. بی صبرانه منتظر دیدنش بود. هر روز صبح و ظهر و شب پس از آنکه نمازش را می خواند، قبل از جمع کردن جانمازش دستهایش را رو به آسمان بلند می کرد و می گفت: « خدایا! مرا ناامید نکن. خدایا! خودت می دانی که اگر نیاید، پیش زن و بچه ام شرمنده می شوم. » از خواب برخاست و رفت که در حیاط وضو بگیرد؛ اما هنوز به حوض نرسیده بود که چند قطره باران روی سر و صورتش بارید. نگاهی به آسمان انداخت و همان جا سجده شکر به جا آورد و گفت: « خدایا! صد هزار مرتبه شکرت که بالاخره آمد! اگر این خشکسالی ادامه پیدا می کرد، شرمنده زن و بچه ام می شدم. »
« محمود محمدی »