بچه ها را،
خانه را هر بار قسمت می کنیم
و جدا می شویم از هم
و هنوز از حرف و دعوامان،
نرفته اندکی چند،
استکانهای کمرباریک می آیند،
یک دو تا چای و دو حبه قند.
می زنی لبخند.
می زنی لبخند و می ریزد به هم،
طرحها، تصمیمها، برنامه های بشنو از نی این حکایت،
بند بند.
« حسن فرازمند »