زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

جنگیدن

 

« لیلا » مثل چند روز گذشته، با اضطراب از خواب بیدار شد. چشمانش از فرط گریه پف کرده بودند. مثلا امروز روز عروسیش بود؛ اما او بر خلاف همه عروسها شاد که نبود هیچ؛ غصه دار هم بود. کنار پنجره ایستاد و نگاهی به خیابان انداخت. باران می بارید و « نیما »؛ مثل چند روز گذشته، پشت درخت رو به روی خانه شان ایستاده بود و پنجره اتاق « لیلا » را نگاه می کرد. چشمان « نیما » هم پر از اشک بود. « لیلا » بغضش گرفت و به سرنوشت تلخی که داشت نصیبش می شد فکر می کرد. در بیست و یک سالگی و پس از چهار سال که قرار بود با پسرخاله اش؛ « نیما »، ازدواج کند، حالا پدر معتادش فقط به خاطر اینکه بتواند در آینده تریاک مجانی بکشد، می خواست او را به « هرمز » که قاچاق فروش محله بود بدهد و کاری هم از دست هیچ کس ساخته نبود. « لیلا » که می دانست یک ساعت دیگر باید همراه پدرش و « هرمز » به محضر برود چند قاب عکس مادرش را برداشت و همان طور که اشک می ریخت آنها را داخل صفحات یک روزنامه پیچید. او مشغول این کار بود که یک مرتبه تیتر یک خبر توجهش را جلب کرد. بعد از چند ساعت، آنها داخل محضر بودند. « هرمز » می خندید و پدرش نیز شاد بود. پیرمرد محضردار رو به « لیلا » کرد و پرسید: « دخترم! برای بار آخر می پرسم. حاضرید به عقد آقای ... ؟ ». « لیلا » ناگهان حرف او را قطع کرد و برخاست و تکه روزنامه را نشان محضردار داد و پرسید: « حاج آقا! این خبری که این جا نوشته شده درست است؟ ». پیرمرد عینکش را زد و خبر را خواند و به « لیلا » گفت: « بله دخترم. اگر به دادگاه ثابت کنی که پدرت می خواهد تو را به زور به کسی شوهر بدهد که آدم بدی است می توانی از دادگاه حکم رشد بگیری و ... . » پدر « لیلا » و « هرمز » شروع به داد و فریاد کردند؛ اما « لیلا » هر دو را پس زد و به خیابان رفت و از « نیما » که جلوی محضر داشت گریه می کرد سؤال کرد: « تو می دانی دادگاه کجاست؟ ». خطبه عقد آنها که خوانده شد، « لیلا » به « نیما » گفت: « گاهی اوقات برای رسیدن به خوشبختی باید جنگید. »

« سپیده گلریز »