پرنده می خواست
مثل یک برگ،
بروید،
سبز و تازه باشد
و یا کنار درخت،
چون رود پر از خروش و امیدواری،
پر از نفسهای سنگ و ماهی،
بگسترد دستهای خود را.
پرنده می خواست ... .
بهار طی شد
و رودخانه،
شبیه یک جوی مختصر شد.
درخت لب تشنه،
برگهایش یکی یکی،
زرد و زردتر شد.
پرنده دلگیر شد و تنها؛
اگر چه بالش بزرگتر شد.
پرنده پر زد به سوی فردا.
پرنده هم عاشق سفر شد.
پرنده می خواست پرنده باشد.
پرنده پر زد.
پرنده تر شد.
« نیره سادات هاشمی »