زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

مهربانی را دست به دست کنیم!

 

داستان زیر داستانی است واقعی از گرفتار شدن هواپیمایی مسافربری در آسمان، توسط صاعقه؛ اما آن چه که میان مسافران روی داد غیر قابل انتظار بود. داخل توالت کوچک واقع در عقب هواپیما بودم که تکانی محکم و بعد، تغییر جهتی ناگهانی و وحشتناک را احساس کردم که مرا به به سمت در پرتاب کرد. با خود اندیشیدم: « آه، خدای من! این دیگر چیست؟ » به هر نحوی که شده، توانستم در را باز کرده و به بیرون بخزم. مهمانداران که قبلا کمربندهایشان را بسته بودند وحشیانه برای من دست تکان می دادند و مرا به نشستن دعوت می کردند. به محض اینکه به طرف صندلی ام هجوم بردم، مسافران با قیافه های فلک زده و ویران موجوداتی که می دانند کمی تا مرگشان باقی نمانده به سراغم آمدند.

« فکر می کنم صاعقه به ما اصابت کرده است. »؛ این را دختری که در صندلی کنار من نشسته بود گفت. او اهل شهر کوچکی بود و فقط دومین بارش بود که سوار هواپیما می شد. با شرکت در مسابقه امتحان جغرافیای دبیرستان، برنده یک مسافرت به انگلستان شده بود و انتظار می رفت به محض فرود در نیوآرک، پروازش را عوض کند. در صندلی بغلی کنار پنجره، مرد جوان تاجری نشسته بود که تا آن موقع، با اعتماد به نفس مشغول کارش بود. اکنون نگران به نظر می رسید و دیدن چهره نگران افرادی که به نظر اعتماد به نفس دارند واقعا مرا دلواپس می کند. لپ تاپش را به کناری گذاشته بود. گفت: « یک چیزی درست نیست. »

صدای خلبان از بلندگو به گوش رسید. به دلیل ترسی که داشتم، به صورت مبهم شنیدم: « موتور شماره دو ... فرود اضطراری ... نیواورلئان. » وقتی صحبتش تمام شد، صدای مهماندار هواپیمایی به گوش رسید که دستورالعملهای موقعیتهای اضطراری ای را که قبل از پرواز مرور کرده بود به ما یادآوری می کرد. البته من هرگز به این آموزشها توجه نمی کردم؛ چون همیشه تصور می کردم اگر به نقطه ای برسیم که احتیاج به استفاده از جلیقه نجات پیدا کنیم، قبلا از ترس خواهم مرد.

اکنون شروع به حرکتی غلتان در میان ابرهای صاعقه دار کرده بودیم. نزدیک بود غش کنم؛ اما وقتی چهره دختری که کنار من نشسته بود را دیدم، خودم را جمع و جور کردم. دستم را دراز کردم تا دستانش را بگیرم و به او اطمینان دادم که بر مشکل فائق خواهیم آمد. گفتم: « وقتی به خانه برسی، چه داستانی تعریف می کنی؟ » نمی دانستم قدرتم را از کجا می آورم. سپس، دیدم دستی حلقه دار دست دیگرم را محکم گرفت. یک نفر داشت آرامم می کرد؛ خانمی جوان که آن طرف راهرو قرار داشت؛ معادل مؤنث مرد تاجر با اعتماد به نفس. باید متوجه شده باشد که چقدر ترسیده ام و دستش را به سمتم دراز کرد. با حالتی در گوشی گفت: « باید بگویم مشکلاتی که با خودم به این هواپیما آوردم درست همین الان، خیلی بزرگ به نظر نمی رسند. » لحن کشدار جنوبی، استفاده در هم و برهمش از عطر و فشردنهای پر از احساسش را دوست داشتم. مطمئن بودم که حتی اگر از سانحه هواپیما جان سالم به در ببرم، از آن همه مراقبتهای عاشقانه چند انگشت شکسته برایم باقی خواهد ماند. مدام از من می پرسید: « خوب هستی؟ »

در میان احساسات بسیاری که در طول آن 20 دقیقه شکنجه آور از سرم می گذشتند، احساس غرور هم بود - غرور نسبت به اینکه چطور همه آنهایی که سوار هواپیما بودند به خوبی رفتار می کردند. هیچ کس هراس زده نبود. هیچ کس جیغ نمی کشید. همان طور که تکان می خوردیم و با صدای غیژ غیژ راهمان را به سمت پایین طی می کردیم، دسته هایی کوچک از مکالمات آرامش بخش از همه جا شنیده می شد. به یاد حرف دوستی درباره هدیه شگفت انگیزی که پدرش در حال مرگ، به خانواده داده بود افتادم: او در آرامش مرده بود؛ انگار که نمی خواست هیچ یک از آنها را به خاطر تجربه ای که روزی، همه شان مجبور به تحملش خواهند بود نگران کند.

و بعد - بله! بدون اینکه هیچ خطری متوجه ما شود، فرود آمدیم. بیرون از هواپیما روی زمین، متصدیان و مأموران منتظر ایستاده بودند تا به پروازهای جایگزین منتقلمان کنند. اما ما مسافران به هم چسبیده بودیم. اکنون که احساس می کردیم نعمت زنده بودن به ما عطا شده، درباره زندگیهایی که می توانستند سخت و دشوار باشند صحبت می کردیم. مرد جوان تاجر اظهار تأسف می کرد که فرصت این را نداشته که برای دو دختر کوچکش هدیه بخرد. خانمی مسنتر جعبه شکلاتهای گرانقیمتش را که هنوز دست نخورده و با روبانهای دوست داشتنی ای بسته شده بودند، به او تعارف کرد و گفت: « به هر صورت، من نباید آنها را می خوردم. » خانم مهربانی که با هم در یک راهرو بودیم، گوشی همراهش را بیرون آورد و آن را در اطراف، بین هر کسی که می خواست تماس بگیرد و صدای اطمینان بخش فردی را که دوستش دارد بشنود دست به دست کرد. یک نفر بود که دلم می خواست با او تماس بگیرم. شوهرم؛ بیل، انتظار داشت آن شب دیر برسم. همیشه شکایت می کرد که به خاطر مسافرتهایی که برای نوشتن کتابهایم دارم، خیلی نمی تواند مرا ببیند. برنامه ریزی کرده بودم با چند ساعت زودتر رسیدنم، او را غافلگیر کنم. حالا تنها چیزی که می خواستم این بود که بداند حالم خوب است و در راه هستم. سرانجام زمانی که نامم خوانده شد تا سوار پرواز جدیدم شوم، از جدا شدن از افرادی که زندگی ام شدیدا به زندگی آنها گره خورده بود؛ هر چند خیلی کوتاه، تقریبا داشت اشکم درمی آمد.

حتی حالا که روی زمین محکم قرار گرفته و در خیابانی مشغول قدم زدن هستم، گاهی صدای هواپیمایی را می شنوم و به سمت بالا به آن تکه فلز کوچک درخشان نگاه می کنم. مسافران آن پرواز سرنوشت ساز خوش اقبال را به خاطر می آورم و آرزو می کنم که می توانستم از آنها به خاطر همه مهربانیهایی که شاهد بوده و دریافت کرده بودم، تشکر کنم. من به مسافرانی که آن روز، با هم بودیم مدیون هستم و آرزو دارم بتوانم جبران کنم. اما علاوه بر همه اینها، وقتی دست آن خانمی که با هم در یک راهرو بودیم و دستهای مرا گرفته بود؛ در حالیکه دستهای دختر دبیرستانی را گرفته بودم، به خاطر می آورم، احساس می کنم دوباره تمام وجودم توسط صاعقه مورد اصابت قرار گرفته است: این مهم نیست که مهربانی را جبران کنیم؛ بلکه این است که آن را دست به دست کنیم.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 »