زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

شما شاهکاری کشف نشده هستید!

 

چه آرزوهایی دارید؟ از نظر شما، کدام یک ممکن و کدام یک غیرممکن هستند؟ آیا هیچ راهی برای رسیدن به یکی از این آرزوهای غیرممکن به ذهنتان می رسد؟ فکر می کنید برای زنی که مادر شش بچه است و اضافه وزن، نقص جدی قلبی و همچنین، سایر مشکلات و دردهای فیزیکی دارد این امکان وجود دارد که در مسابقه ماراتن؛ مسابقه ای با مسافت حدودا 42 کیلومتر، شرکت کند؟ اگر فکر می کنید غیرممکن است، داستان واقعی زیر را مطالعه کنید و در انتها، ببینید که نظرتان تغییر خواهد کرد:

چند سال پیش، دوستم؛ سو، چند مشکل نسبتا جدی مربوط به سلامتی اش داشت. زمان کودکی، علیل و زمین گیر بود و هنوز از نقص مادرزادی ای که سوراخی در یکی از حفرات قلبش ایجاد کرده بود رنج می برد. به دنیا آوردن پنج فرزندش که با عمل سزارین سختی آغاز شد، عوارض خود را بر جای گذاشته بودند. چند عمل جراحی را یکی پس از دیگری، تحمل کرده بود و برای چندین سال نیز، اضافه وزن داشت. رژیمهای غذایی هم کمکی به وی نکرده بودند. تقریبا به صورت مداوم، از دردهای ناشناخته رنج می برد. همسرش؛ دنیس، یاد گرفته بود محدودیتهای وی را بپذیرد. پیوسته امیدوار بود سلامتی اش بهبود پیدا کند؛ اما به واقع، باور نداشت که این اتفاق هرگز روی دهد.

روزی، مثل یک خانواده نشستند و « فهرست آرزو »یی از چیزهایی که بیش از همه در زندگی می خواستند تهیه کردند. یکی از مواردی که سو به آن اشاره کرد شرکت در مسابقه ماراتن بود. دنیس با دادن شرحی از سابقه پزشکی و محدودیتهای فیزیکی اش، فکر می کرد هدفی که دارد کاملا غیرواقع بینانه است؛ اما سو برای رسیدن به آن مصمم شد. او با دویدن در قطعه زمینی که در آن زندگی می کردند شروع کرد. هر روز، فقط کمی بیشتر از روز قبل می دوید؛ فقط به اندازه یک مسیر راه ورودی خانه شان بیشتر. روزی، سو پرسید: « کی قادر خواهم بود یک مایل بدوم؟ » به زودی، شروع به دویدن تا مسافت سه مایل کرد. سپس، پنج مایل. می گذارم بقیه داستان را دنیس از زبان خود بیان کند:

اکنون سو را به خاطر می آورم که آن چه را که کشف کرده بود با من در میان گذاشت: « ضمیر نیمه خودآگاه و دستگاه عصبی نمی توانند تفاوت میان موقعیتهای واقعی و موقعیتهای خیالی واضح و زنده را متوجه شوند. » ما می توانیم خودمان را به موقعیت بهتر تغییر حالت دهیم و کاری کنیم خودمان به طور نیمه خودآگاه، باارزشترین آرزوهایمان را دنبال کرده و به موفقیت تقریبا کاملی برسیم، اگر تصاویر را به قدر کافی واضح، در ذهنمان شکل دهیم. می دانستم سو این را باور دارد - او برای شرکت در مسابقه ماراتنی که در شهرمان برگزار می شد ثبت نام کرده بود.

همان طور که در جاده کوهستانی، به سمت مسیر مسابقه ماراتن حرکت می کردم، از خود پرسیدم: « آیا ذهن می تواند تصویری را که منجر به خودویرانگری می شود باور کند؟ » وانتم را نزدیک خط پایان پارک کرده و منتظر ایستادم تا  سو برسد. باران به طور مداوم، می بارید و باد سردی می وزید. ماراتن بیش از پنج ساعت پیش، شروع شده بود. بعد از رسیدن من، چندین دونده سرمازده و مجروح انتقال داده شده بودند و کم کم داشتم نگران می شدم. تصویر سو تنها و سرمازده؛ جایی دور از جاده، حس قوی ای از ترس و نگرانی به من می داد. رقابت کنندگانی که سریع و قوی بودند خیلی وقت پیش، مسابقه را به اتمام رسانده و دوندگان بیش از پیش، پراکنده می شدند. اکنون در هر دو سمت، هیچ کس دیده نمی شد.

تقریبا تمام ماشینهایی که در امتداد مسیر مسابقه ایستاده بودند آن جا را ترک کرده و ترافیک معمولی در حال شروع بود. می توانستم به طور مستقیم، مسیر مسابقه را رانندگی کنم. بعد از حدود دو مایل رانندگی، هنوز هیچ دونده ای در دیدم قرار نگرفته بود. سپس، به پیچی در جاده رسیدم و گروهی کوچک را دیدم که از رو به رو در حال دویدن بودند. همان طور که نزدیک می شدم، توانستم سو را به همراه سه نفر دیگر مشاهده کنم. همان طور که مشغول دویدن بودند، می خندیدند و حرف می زدند. آن طرف جاده بودند که توقف کرده و از میان ترافیکی که اکنون مداوم شده بود، فریاد زدم: « خوبی؟ » سو در حالی که به آرامی نفس نفس می زد، گفت: « آه، بله! » دوستان جدیدش به من لبخند زدند. یکی از آنها پرسید: « تا خط پایان چقدر مانده است؟ » گفتم: « فقط چند مایل. » با خود اندیشیدم: « فقط چند مایل؟ آیا احمق هستم؟ »

متوجه شدم دو نفر از دونده ها لنگ می زنند. می توانستم صدای پاهایشان را که در کتانیهای خیسشان، شلپ شلپ صدا می کردند بشنوم. می خواستم به آنها بگویم در مسابقه دو خوب عمل کرده اند و پیشنهاد بدهم سوار شوند؛ اما می توانستم تصمیم و اراده را در چشمانشان ببینم. وانت را برگردانده و از دور، آنها را دنبال کردم و منتظر بودم یکی یا همه آنها از پا بیفتند. بیش از پنج ساعت و نیم بود که می دویدند! با سرعت از آنها دور شدم و تا یک مایلی خط مسابقه رفته و منتظر ماندم. همینکه سو دوباره در دیدم قرار گرفت، می توانستم او را ببینم که به تقلا کردن افتاده است. سرعت گامهایش کم شده و چهره اش در هم کشیده شده بود. با ترس به پاهایش نگاه کرد؛ انگار که دیگر قصد حرکت نداشتند. به هر نحوی که شده؛ در حالیکه تلوتلو می خورد، به راه رفتن ادامه داد.

آن دسته کوچک بیش از پیش، پراکنده می شدند. فقط زنی که در سالهای بیست زندگی اش به سر می برد در نزدیکی سو قرار داشت. آشکار بود در طول مسابقه، با هم دوست شده اند. مجذوب این صحنه شده و به همراه آنها شروع به دویدن کردم. پس از حدود صد متر یا بیشتر، سعی به صحبت کردن و بیان سخنان حکیمانه، مشوق و عالی به آنها نمودم؛ اما کلمات و نفسم تکافو نمی کردند.

خط پایان به چشم می رسید. خوشحال بودم که کاملا خالی نشده بود؛ زیرا احساس می کردم برندگان واقعی درست همین حالا، از راه می رسند. یکی از دونده ها که نوجوانی لاغراندام بود از دویدن بازایستاد، نشست و شروع به گریه کرد. مشغول تماشا بودم که چند نفر، شاید خانواده اش، آمده و او را تا اتومبیلشان حمل کردند. همچنین می توانستم سو را ببینم که در حال جان کندن بود؛ اما وی به مدت دو سال، رویای چنین روزی را در سر پرورانده بود و نباید رد می شد. می دانست که مسابقه را به پایان خواهد رساند و این دانش به او اجازه می داد که با اعتماد به نفس؛ حتی با خوشحالی، سرعتش را در فاصله صد متر تا خط پایان، افزایش دهد.

افراد کمی باقی مانده بودند تا به همسر من و دونده فوق العاده ماراتن تبریک بگویند. وی مسابقه دوی زیرکانه ای را به انجام رسانده بود، به طور منظم می ایستاد تا دراز بکشد، در ایستگاههای مختلف آب، مقدار زیادی آب می نوشید و خودش را به خوبی تنظیم می کرد. او رهبر دسته کوچکی از دوندگان کم تجربه تر شده بود. الهامبخش آنها بوده و با کلمات حاکی از اطمینان و اعتمادش، اکثر آنها را برای رسیدن به مقصد، تشویق کرده بود. همان طور که در پارک، مشغول شادی بودیم، آشکارا او را تحسین می کردند و در آغوش می کشیدند. دوست جدیدش گفت: « او کاری کرد باور کنیم که توان انجام این کار را داریم. » دیگری گفت: « او به طور زنده و واضح، توضیح می داد که وقتی مسابقه به اتمام برسد، اوضاع چگونه خواهد بود و به این ترتیب، فهمیدم قادر به انجام آن هستم. »

باران بند آمده بود و داخل پارک، مشغول قدم زدن و صحبت کردن بودیم. نگاهی به سو انداختم. رفتارها و حرکات متفاوتی از خود نشان می داد. سرش برافراشته تر شده بود. شانه هایش را صافتر نگاه می داشت. قدمهایش؛ اگر چه لنگ می زد، اطمینان جدیدی داشتند. صدایش دارای وقار و متانت آرام و جدیدی شده بود. این طور نبود که گویی شخص جدیدی شده؛ بلکه بیشتر به گونه ای بود که انگار خود واقعی ای را که قبلا نمی شناخت، کشف کرده باشد. نقاشی هنوز خشک نشده بود؛ اما می دانستم شاهکار کشف نشده ای است که یک میلیون چیز دیگر باقی مانده تا درباره خودش بداند. او به واقع، خود تازه کشف شده اش را دوست داشت. من هم همین طور.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 »