زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

خواستن توانستن است!

 

تا آنجاییکه جان کورکوران می توانست به خاطر بیاورد، لغات جلوی او قد علم کرده بودند. زمانی که حروف داخل جملات جا به جا می شدند، حروف صدادار داخل مجراهای گوشهای وی، صداهایشان را از دست می دادند. او که می دانست برای همیشه از دیگران متفاوت خواهد بود، ترجیح می داد داخل مدرسه، مانند سنگی ساکت و خرفت پشت میزش بنشیند. اگر کسی کنار آن پسر کوچک می نشست، دستش را به دور شانه اش انداخته و می گفت: « به تو کمک خواهم کرد. نترس. » اما تا آن موقع، کسی درباره دیسلکسی ( خوانش پریشی ) چیزی نشنیده بود و جان نمی توانست به آنها بگوید سمت چپ مغز وی؛ لوبی که انسانها استفاده می کنند تا نمادها را به صورت منطقی، در یک توالی مرتب کنند، برای همیشه از کار افتاده است.

در عوض در سال دوم، آنها او را در ردیف لالها قرار داده بودند. در سال سوم، یک راهبه زمانی که جان از خواندن یا نوشتن اجتناب می کرد، خط کشی به سایر بچه ها داده و به آنها اجازه می داد به پاهای وی ضربه بزنند. در کلاس چهارم، معلمش از او می خواست بخواند و پشت سر هم، یک دقیقه سکوت کامل می داد تا اینکه او فکر می کرد دارد خفه می شود. سپس وی کلاس بعدی و بعد کلاس دیگر را پشت سر گذاشت. جان هرگز در طول زندگی اش، یک سال هم مردود نشد. سال آخر، جان در تیم بسکتبال خوش درخشید. وقتی فارغ التحصیل شد، مادرش او را بوسیده و مدام با او درباره دانشگاه صحبت می کرد. دانشگاه؟ فکر کردن به آن هم احمقانه بود. اما سرانجام هنگامی که توانست در امتحان تیم بسکتبال شرکت کند، تصمیم گرفت به دانشگاه برود.

در محوطه دانشگاه، جان از هر کدام از دوستان جدیدش می پرسید: کدام یک از معلمان امتحانات تشریحی و کدام یک امتحانات چند گزینه ای برگزار می کنند؟ بعد از ترک کلاس، هنگامی که کسی قصد داشت یادداشتهایش را ببیند، صفحاتی را که پر بودند از خطوط خرچنگ قورباغه و نامفهوم از دفترچه اش پاره می کرد. عصرها، به کتابهای درسی ضخیم خیره می شد تا هم اتاقی اش به او شک نکند و در رختخوابش؛ در حالیکه خسته بود، دراز می کشید؛ اما قادر به خوابیدن نبود و نمی توانست ذهنش را که مثل فرفره می چرخید وادار به خواب کند. جان قول داد اگر خدا فقط به او اجازه دهد مدرکش را بگیرد، به مدت 30 روز، بلافاصله هنگام سپیده دم، به مراسم عشاء ربانی خواهد رفت.

او مدرکش را گرفت. 30 روز نذرش را برای رفتن به مراسم عشاء ربانی ادا کرد. حالا چه؟ شاید چیزی که او بیشتر از همه در موردش احساس تردید می کرد - ذهنش - مهمترین چیزی بود که باید آرزو می کرد. شاید به همین دلیل هم بود که جان در سال 1961، معلم شد. هر روز سر کلاس، کتاب درسی را به یکی از دانش آموزان می داد تا برای بقیه کلاس بخواند. امتحاناتی یکنواخت برگزار می کرد که می توانست آنها را با قرار دادن پرسشنامه ای که روی پاسخهای صحیح آن سوراخ قرار داشت تصحیح کند و صبحهای آخر هفته؛ در حالیکه احساس افسردگی می کرد، ساعتها در رختخوابش دراز می کشید.

سپس با کتی ملاقات کرد که دانشجوی ممتاز و یک پرستار بود. او مثل جان، شبیه یک برگ نبود؛ بلکه یک صخره بود. یک شب قبل از ازدواجشان، گفت: « چیزی هست که باید به تو بگویم، کتی! من ... من نمی توانم بخوانم. » فکر کرد: « او یک معلم است. » باید منظورش این باشد که نمی تواند خوب بخواند. او متوجه این حرف نشد تا اینکه چند سال بعد، مشاهده کرد جان قادر به خواندن کتاب کودک برای دختر 18 ماهه شان نیست. فرمهایش را کتی برایش پر می کرد و نامه هایش را او برایش می خواند و می نوشت. چرا به سادگی، از او درخواست نمی کرد که به او خواندن و نوشتن بیاموزد؟ نمی توانست باور کند کسی قادر باشد به او یاد بدهد.

در سن 28 سالگی، جان 2،500 دلار قرض و خانه دومش را خریداری و تعمیر کرد و اجاره داد. سپس خانه دیگری خرید و اجاره داد و بعد یکی دیگر. تجارتش بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه نیاز به یک منشی، وکیل و یک شریک پیدا کرد. سپس یک روز، حسابدارش به او گفت که یک میلیونر شده است. عالی بود. چه کسی خواهد فهمید یک میلیونر همیشه درها را می کشد؛ در حالیکه روی آنها نوشته شده است: « فشار دهید » یا قبل از ورود به توالتهای عمومی، مکث کرده و منتظر می ماند تا ببیند از کدام یک از آنها مردان خارج می شوند؟

در سال 1982، دوران موفقیت و پول درآوردن وی تمام شد. داراییهایش شروع به ته کشیدن و سرمایه گذاران شروع به عقب نشینی کردند. تهدیداتی مبنی بر ضبط رهن و دادنامه ها از پاکتها به بیرون سرازیر می شدند. به نظر می رسید در هر یک از آن لحظات پر از هیجان، در حالیکه سعی می کرد مفهوم هرم اسکناس را برای آنها توضیح دهد، به بانکداران التماس می کرد وامهایش را تمدید و با چرب زبانی، سازندگان را تشویق می کرد بر سر کارهایشان بمانند. به زودی متوجه شد آنها او را در جایگاه شهود قرار داده و مردی در لباسهای مشکی به او خواهد گفت: « واقعیت، جان کورکوران! تو حتی نمی توانی بخوانی؟ »

سرانجام در پاییز 1986، در سن 48 سالگی، جان دو کاری را که قسم خورده بود هرگز انجام ندهد انجام داد. خانه اش را وثیقه گذاشت تا وام ساخت جدیدی بگیرد. سپس به کتابخانه شهر رفت و به زنی که مسئول برنامه تدریس بود گفت: « من نمی توانم بخوانم. » سپس گریه کرد. برای او، مادربزرگی 65 ساله به نام الینور کوندیت را در نظر گرفتند. او با جد و جهد، حرف به حرف و به صورت آوایی، تعلیم وی را آغاز کرد. در عرض 14 ماه، شرکت توسعه املاک او شروع به احیاء کرد و جان کورکوران همینطور مشغول یادگیری خواندن بود.

قدم بعد اعتراف بود: یک سخنرانی مقابل 200 تاجر بهت زده. برای رستگار شدن، باید اعتراف می کرد. او به عنوان عضو هیئت مدیره انجمن سوادآموزی منسوب شد و برای سخنرانی، شروع به مسافرت به سراسر کشور کرد. او فریاد می زد: « بی سوادی یک جور بردگی است. نمی توانیم وقتمان را با سرزنش دیگران تلف کنیم. باید ذهنمان را با آموزش خواندن به مردم مشغول کنیم! »

هر کتاب یا مجله ای که به دستش می رسید و هر تابلویی که در خیابان به آن برخورد می کرد را؛ تا آنجاییکه کتی می توانست تحمل کند، با صدای بلند می خواند. عالی بود؛ مثل آواز خواندن و حالا می توانست بخوابد. سپس یک روز، این اتفاق برایش رخ داد و سرانجام توانست کار دیگری را هم انجام دهد. بله، آن جعبه پر از گرد و خاک درون اتاق کارش و آن بسته کاغذهایی که با روبان بسته شده بود. یک ربع قرن بعد، جان کورکوران توانست نامه های عاشقانه همسرش را بخواند.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 »