زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

قدرت استقامت

 

آیا معنی لغت استقامت را می دانید؟ آن به عنوان نگرشی مصمم که شما را وادار به ادامه تلاش برای رسیدن به چیزی مشکل می کند تعریف می شود. آیا شما خود را فردی بااستقامت می دانید؟ این ویژگی تا چه حد برای زندگی انسان اهمیت دارد؟ آیا یک خصوصیت ژنتیکی است؟ آیا قادر به یادگیری برای تبدیل یافتن به فردی بااستقامت هستیم؟ داستان واقعی زیر درباره مرد جوانی است که هدفی بزرگ در سر دارد؛ هدفی که بسیاری از مردم آن را دور از دسترس می دانستند. علیرغم آن همه سخنان ناامیدکننده از جانب دیگران، او به تلاش ادامه داد. بیایید داستان زیر را بخوانیم تا ببینیم آیا وی موفق به رسیدن به هدفش می شود:

ساعت 5 صبح، ریک لیتل پشت فرمان ماشینش به خواب رفت و به درختی اصابت کرد. شش ماه بعد را با کمری شکسته، در بیمارستان گذراند. متوجه شد کلی وقت دارد تا عمیقا راجع به زندگی اش فکر کند - چیزی که سیزده سال تحصیل وی را برای آن آماده نکرده بود. یک بعد از ظهر، تنها دو هفته پس از ترک بیمارستان، به خانه بازگشت و مادرش را که در اثر مصرف بیش از اندازه قرص خواب، نیمه بیهوش روی زمین دراز کشیده بود مشاهده کرد. یک بار دیگر، با ناکافی بودن تحصیلات رسمی اش در آماده سازی وی برای مواجهه با موضوعات اجتماعی و احساسی زندگی اش، روبرو شد.

ریک در طول ماههای بعد، شروع به پروراندن فکری در ذهن خود کرد - ایجاد دوره ای آموزشی جهت تجهیز دانش آموزان با عزت نفس بالا، فنون ارتباطی و فنون مدیریت تضاد. ریک به محض اینکه شروع به تحقیق در مورد این مسئله که این دوره باید چه مواردی را در بر داشته باشد کرد، با مطالعه ای که توسط مؤسسه ملی آموزش انجام شده بود مواجه شد که در آن از 1،000 فرد 30 ساله پرسیده شده بود آیا احساس می کنند تحصیلات دبیرستان آنها را با فنونی که در جهان واقعی، به آنها نیاز دارند مجهز کرده است. بیش از 80 درصد پاسخ دادند: « مطمئنا خیر. » همچنین، این افراد 30 ساله در مورد اینکه اکنون مایلند چه مهارتهایی به آنها آموزش داده شود مورد پرسش قرار گرفتند. بیشترین جوابها فنون ارتباطی بودند: چطور بهتر با کسانی که با آنها زندگی می کنید سازگاری بهتری داشته باشید. چطور شغلی پیدا کرده و آن را حفظ کنید. چطور تضادها و تعارضها را مدیریت کنید. چطور والد خوبی باشید. چطور به رشد طبیعی یک بچه پی ببرید. چطور مدیریت مالی داشته باشید و چگونه از طریق شهود، معنی زندگی را دریابید.

ریک همانطور که رویای ایجاد کلاسی که به تدریس این موارد می پرداخت در دلش افتاده بود، دانشگاه را ترک و برای انجام مصاحبه با دانش آموزان دبیرستانی، شروع به مسافرت به دور کشور کرد. در سفر پژوهشی اش که با هدف به دست آوردن اطلاعات در این باره که این دوره باید شامل چه چیزهایی شود بود، از بیش از 2،000 دانش آموز در 120 دبیرستان دو سؤال یک شکل پرسید: 1-  اگر قرار بود برنامه ای برای دبیرستان خود تهیه می کردید که به شما در فایق آمدن بر آنچه که اکنون با آن مواجه هستید و آنچه که در آینده با آن برخورد خواهید کرد کمک می کرد، آن برنامه چه چیزهایی را شامل می شد؟ 2- ده مشکلی که بیش از همه آرزو دارید در خانه و مدرسه، بهتر با آنها برخورد می کردید فهرست نمایید.

چه این دانش آموزان از مدرسه خصوصی مخصوص ثروتمندان بودند و چه از مدارس مناطق فقیرنشین بخش مرکزی شهر، روستایی یا حومه، جوابها به طور شگفت آوری، یکسان بودند. تنهایی و دوست نداشتن خود در صدر فهرست مشکلات قرار داشتند. به علاوه، لیستی از فنونی که مایل بودند به آنها آموزش داده شود شبیه لیستی بود که 30 ساله ها آماده کرده بودند.

ریک به مدت دو ماه، در ماشینش می خوابید و سر جمع با مبلغ 60 دلار زندگی را می گذراند. بیشتر روزها کره بادام زمینی ای که روی نان خشک مالیده شده بود می خورد. برخی روزها هم اصلا چیزی نمی خورد. ریک اندوخته کمی داشت؛ ولی به رویایی که داشت متعهد بود.

قدم بعدی ایجاد فهرستی از بهترین مربیان و رهبران کشور در زمینه مشاوره و روانشناسی بود. وی شروع به ملاقات افرادی که نامشان در لیست او قرار داشتند کرد تا از مهارت و حمایت آنها بهره مند شود. زمانی که تحت تأثیر نگرش وی مبنی بر اینکه مستقیما از خود دانش آموزان سؤال شود چه چیزی دوست دارند به آنها آموزش داده شود قرار می گرفتند، کمک کمی به او می کردند. « تو خیلی جوان هستی. به دانشگاه برگرد. مدرکت را بگیر. برو از دانشکده فارغ التحصیل شو؛ بعد می توانی آن را پیگیری کنی. » اصلا دلگرم کننده نبودند. ریک هنوز پافشاری می کرد. زمانی که به سن 20 سالگی رسید، ماشین و لباسهایش را فروخته بود و از دوستانش پول قرض گرفته و 32،000 دلار مقروض بود. برخی پیشنهاد می کردند به مؤسسه ای رفته و درخواست پول کند.

اولین قرار ملاقاتش در یک مؤسسه خصوصی محلی ناامیدی بزرگی بود. ریک همانطور که وارد دفتر مؤسسه می شد، به راستی از شدت ترس می لرزید. معاون رئیس مؤسسه مردی بزرگ با موهای تیره بود که چهره سرد و عبوسی داشت. برای نیم ساعت، بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد نشست؛ در حالیکه ریک همه چیز را درباره مادرش، دو هزار بچه و طرحهایی که برای نوع جدید دوره آموزشی برای بچه های دبیرستانی داشت از دلش بیرون ریخت. وقتی حرفهایش تمام شدند، معاون رئیس کلی پوشه به طرف او هل داد. گفت: « پسر! حدود 20 سال است اینجا هستم. ما برای همه این برنامه های آموزشی بودجه تأمین کرده و همه شکست خورده اند. مال تو هم شکست خواهد خورد. دلایل آن؟ مشخص است. تو 20 سال داری، هیچ تجربه، پول و هیچ مدرک دانشگاهی هم نداری. هیچ چیز! »

ریک همانطور که دفتر مؤسسه را ترک می کرد، با خود عهد کرد به این مرد ثابت کند که دارد اشتباه می کند. ریک شروع به مطالعه درباره مؤسساتی که علاقمند به تأمین بودجه برای پروژه های مخصوص نوجوانان هستند کرد. سپس ماهها وقت صرف نوشتن پیشنهادهای کمک مالی نمود؛ از اول صبح تا آخر شب کار می کرد. ریک برای بیش از یک سال، با مشقت کار می کرد و پیشنهادهای کمک مالی می نوشت و هر یک را با دقت، با علایق و نیازهای هر مؤسسه متناسب می نمود. هر یک با امیدهای فراوان رفته و در حالیکه رد می شدند، بازمی گشتند. پیشنهاد پشت پیشنهاد فرستاده و رد می شدند. سرانجام بعد از اینکه صد و پنجاه و پنجمین پیشنهاد کمک مالی رد شد، همه استقامتهای ریک شروع به از هم پاشیدن کردند. والدین ریک به او التماس می کردند به دانشگاه برگردد و کن گرین؛ مربی ای که کارش را رها کرده بود تا به ریک در نوشتن پیشنهاداتش کمک کند، گفت: « ریک! من هیچ پولی ندارم و زن و بچه هایی دارم که باید هزینه زندگیشان را تأمین کنم. برای یک پیشنهاد دیگر هم منتظر می مانم؛ اما اگر آن هم رد شود، مجبور خواهم شد به تولیدو و به شغل تدریسم برگردم. »

ریک آخرین شانسش را داشت. در حالیکه در اثر ناامیدی و ایمان و یقینی که داشت تحریک شده بود، توانست با مذاکره، از سد چندین منشی گذشته و با دکتر راس ماوبای؛ رئیس مؤسسه کلاگ، قرار ملاقات ناهار بگذارد. در مسیر حرکتشان به سمت ناهار، از کنار دکه بستنی فروشی ای عبور کردند. ماوبای پرسید: « آیا یکی میل دارید؟ » ریک با تکان دادن سر، پاسخ مثبت داد. اما اضطرابش بر او چیره شد و بستنی قیفی ای را که در دست داشت فشار داد و همانطور که بستنی شکلاتی از میان انگشتانش جاری بود، با تکان دادن دست، تلاشی مخفیانه؛ ولی دیوانه وار کرد تا قبل از اینکه دکتر ماوبای متوجه شود چه اتفاقی افتاده، از دست آن خلاص شود. اما ماوبای آن را دید و از خنده منفجر شد. به سمت دستفروش برگشت و برای ریک یک دسته دستمال کاغذی آورد. مرد جوان در حالیکه چهره ای شرمزده و فلاکت بار داشت، سوار ماشین شد. چطور می توانست درخواست تأمین بودجه کند؛ حال آنکه قادر نبود حتی از پس یک بستنی قیفی بربیاید؟

دو هفته بعد، ماوبای تلفن کرد: « شما 55،000 دلار درخواست کرده بودید. متأسفیم؛ ولی اعضای هیئت امنا علیه آن رأی دادند. » اشک پشت چشمان ریک حلقه زد. به مدت دو سال، برای رسیدن به یک رویا کار می کرده و حالا همه آن در حال ته کشیدن بود. ماوبای گفت: « اما اعضای هیئت امنا به اتفاق هم، رأی دادند به شما 130،000 دلار پرداخت کنیم. » در آن هنگام، اشکهایش سرازیر شدند. ریک به سختی می توانست حتی با لکنت زبان، یک تشکر انجام دهد.

از آن زمان تاکنون، ریک بیش از 100،000،000 دلار برای تأمین بودجه رویایش، جمع آوری کرده بود. در حال حاضر، برنامه های فنون کوئست در بیش از 30،000 مدرسه در همه 50 ایالت و 32 کشور دیگر در حال آموزش است. هر ساله، سه میلیون بچه فنون مهم زندگی را آموزش می بینند؛ چرا که یک فرد 19 ساله از قبول کلمه « نه »؛ به عنوان جواب، خودداری کرد.

در سال 1989، به دلیل موفقیت غیر قابل باور کوئست، ریک لیتل رویایش را توسعه داد و برای تأسیس مؤسسه بین المللی جوانان، 65،000،000 دلار کمک مالی دریافت کرد؛ دومین کمک مالی بزرگ در تاریخ ایالات متحده آمریکا. هدف این مؤسسه شناسایی و توسعه برنامه های جوانان موفق در سرتاسر جهان است. زندگی ریک لیتل شاهدی است برای قدرت پایبندی به رویایی متعالی به همراه اراده ادامه دادن به جستجوی آن تا تحقق یافتن رویای فرد.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Development Reading Proficiency In English 3 »