زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

چک برگشتی

 

مرد طلبکار به همراه مأمور پلیس رو به روی در خانه بدهکارش که دو ماهی می شد که از دستش فراری بود ایستاده بود. به محض اینکه مأمور پلیس دستبندش را درآورد تا به مرد بدهکار دستبند بزند، جوان بدهکار پیرزنی را که به طرف خانه می آمد نشانشان داد و با اضطراب گفت: « خواهش می کنم نگذارید مادرم بفهمد که دارید بازداشتم می کنید. » مرد طلبکار قبول کرد و مأمور پلیس پشت درختی پنهان شد. وقتی مادرش رسید، رو به پسرش کرد و گفت: « دیگر نگران نباش پسرم! الان که مسجد بودم، بعد از خواندن نماز، همان طوری که سرم را به دیوار تکیه داده بودم، خوابم برد. در خواب مرد نورانی ای را دیدم که به من گفت: « نگران پسرت نباش. » » سپس در حالیکه اشک می ریخت، ادامه داد: « من دیگر خیالم راحت است که بازداشتت نمی کنند. » پیرزن این را گفت و داخل خانه شد. پسر جوان گفت: « من حاضرم. »؛ اما مرد طلبکار که رنگش مثل گچ سفید شده بود رو به او کرد و گفت: « هر وقت پول داشتی، بیا و بدهیت را بده. من جرأت نمی کنم اعتقاد مادرت را خدشه دار کنم. » و بعد همراه مأمور پلیس سوار ماشین شد و رفت.

« ناصر ارفع » 

عشق یا هوس؟

 

مردی هوسباز زیباروئی را دید. زیبائی دختر باعث شد که مرد به شدت عاشق و خواهان او شود. وقتی دختر اظهار علاقه او را دید و شنید، خندید و به او گفت: « اکنون خواهرم که خیلی زیباتر از من است از راه می رسد. » مرد وقتی سخنان دختر را شنید، وسوسه شد و به راه نگریست؛ اما کسی را ندید. مرد که پی به منظور دختر برده بود از اشتباه خویش پوزش خواست. دختر با تندی گفت: « سخنانی بیهوده می گوئی. عاشق راستین تنها به معشوق خود می نگرد و تنها به او می اندیشد و دلش از غیر او فارغ است. »

منبع: ماهنامه « جوانان امروز » 

مترسک

 

روزی که صاحب باغ او را به این جا آورده بود، گفته بود که باید پرنده ها را بترساند؛ اما طولی نکشید که متوجه شد نمی تواند قلب کاهیش را راضی به ترساندن پرنده ها کند. حالا که صاحب باغ او را داخل انباری انداخته بود، گوشه ای نشسته و به پنجره خیره شده بود و با خودش می گفت: « آیا مترسک جدید یادش می ماند که نشانی جدید مرا به پرنده بدهد؟ اصلا صدای درخواست مرا وقتی که صاحب باغ به سوی انباری می کشاندم، شنیده؟ اگر پرنده پیدایم نکند، چه؟ دوباره مثل آن موقعها تنها می شوم. » به دستهای چوبیش نگاه کرد. انگار جای خالی چیزی روی دستهایش سنگینی می کرد. چقدر دلش می خواست پرنده دوباره روی دستهایش بنشیند! روز اول دوستیشان، مترسک ناگهان و بدون دلیل گفته بود: « با من دوست می شوی؟ ». پرنده که ترسیده بود پر کشیده و رفته بود؛ اما بعد از چند لحظه برگشته و روی دستهایش نشسته و با صدائی لرزان گفته بود: « می گویند تو با بقیه مترسکها فرق داری و هیچ وقت پرنده ها را نمی ترسانی. به همین خاطر، دلم می خواهد روی دستهایت بنشینم. » یاد آن عصرهای شادی افتاد که پرنده روی دستانش می نشست و با هم حرف می زدند و مترسک یواشکی به او گندم تعارف می کرد و به او لبخند می زد. چقدر دوست داشت به جای این لبخند کج و کوله، لبخندی واقعی داشت! در این فکرها بود که ناگهان صدائی آشنا را شنید: « سلام دوست مترسک من! آن جا داخل انباری خیلی تاریک است. نه؟ ». مترسک گفت: « سلام. نشانیم را مترسک جدید بهت داده؟ می دانستم، می دانستم که مترسکها هوای همدیگر را دارند. » پرنده آمد و روی دستهای مترسک نشست. حالا دیگر دستهای مترسک مال پرنده شده بود. مترسک به پرنده نگاه کرد و خندید؛ اما نه با همان لبخند کج و کوله همیشگی؛ بلکه با یک لبخند واقعی.

« فرناز میرحسینی » 

گنجشک

 

یک شب مثل همیشه روی صندلی کنار پنجره اتاقش نشسته بود و داشت کتاب می خواند که ناگهان گنجشکی آمد و پشت پنجره نشست. او که از حیوانات می ترسید سعی کرد ترسش را کنار بگذارد و مقداری آب و غذا به گنجشک بدهد؛ چون احساس می کرد که خیلی گرسنه است. کمی آب داخل نعلبکی ریخت و مقداری نان خشک هم خرد کرد و داخل نعلبکی دیگر قرار داد و آنها را بیرون پنجره گذاشت. گنجشک ترسید و فرار کرد. با خودش فکر کرد شاید دوباره برگردد. پس برگشت و روی صندلیش نشست و دوباره شروع به خواندن کرد. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که گنجشک دوباره برگشت. نوکش را داخل نعلبکیها کرد و همه آب و نان خشکها را خورد. سپس با چشمهای مهربانش به او نگاه کرد و رفت. هر شب همین وضع تکرار می شد؛ اما یک شب هر چقدر منتظر نشست، خبری از گنجشک نشد. مثل همیشه نعلبکیهای پر شده از آب و نان خشک را بیرون پنجره گذاشت و به ماه خیره شد و از خدا خواست که گنجشک دوباره بیاید. صبح که شد، با صدای جیک جیک بلندی از خواب پرید. رفت پشت پنجره. آن طرف شیشه، گنجشک را دید که با دو تخم کوچک و قشنگ در خانه ای که با شاخ و برگ درختها ساخته نشسته و به او نگاه می کند. شاید از شب تا صبح آن را ساخته بود.

« مهشید فنودی » 

یک روز خوب

 

صبح که از خواب بیدار شد، با عجله لباسش را پوشید و از خانه بیرون زد. سر کوچه که رسید، ماشین مخصوص حمل زباله را دید که بر خلاف همیشه، خاموش و راننده اش کنار خیابان ایستاده بود. با تعجب گفت: « صبح بخیر آقای « جرالد »! حالت خوب نیست که کار نمی کنی؟ ». آقای « جرالد » به خود آمد و گفت: « صبح بخیر آقای « اسوالدو »! حقیقتش را بخواهید، امروز پسرم قرار است عمل شود. اگر امکان دارد، شما هم برایش دعا کنید. » مرد به او قول داد که حتما این کار را خواهد کرد و فراموش هم نکرد و هر باری که یادش می افتاد، پسر آقای « جرالد » را دعا می کرد. عجیب بود که آن روز، کارهای خودش هم راحت تر و بی دردسرتر انجام می شدند. فردا وقتی آقای « جرالد » او را دید، گفت: « تا قبل از ظهر، جراحی پسرم به خوبی انجام شد. دیروز من هم برای شما دعا می کردم. » مرد لبخندی زد. تازه فهمیده بود که چرا دیروز کارهایش به راحتی انجام می شدند.

« پیتر سارگن »