« لیلا » مثل چند روز گذشته، با اضطراب از خواب بیدار شد. چشمانش از فرط گریه پف کرده بودند. مثلا امروز روز عروسیش بود؛ اما او بر خلاف همه عروسها شاد که نبود هیچ؛ غصه دار هم بود. کنار پنجره ایستاد و نگاهی به خیابان انداخت. باران می بارید و « نیما »؛ مثل چند روز گذشته، پشت درخت رو به روی خانه شان ایستاده بود و پنجره اتاق « لیلا » را نگاه می کرد. چشمان « نیما » هم پر از اشک بود. « لیلا » بغضش گرفت و به سرنوشت تلخی که داشت نصیبش می شد فکر می کرد. در بیست و یک سالگی و پس از چهار سال که قرار بود با پسرخاله اش؛ « نیما »، ازدواج کند، حالا پدر معتادش فقط به خاطر اینکه بتواند در آینده تریاک مجانی بکشد، می خواست او را به « هرمز » که قاچاق فروش محله بود بدهد و کاری هم از دست هیچ کس ساخته نبود. « لیلا » که می دانست یک ساعت دیگر باید همراه پدرش و « هرمز » به محضر برود چند قاب عکس مادرش را برداشت و همان طور که اشک می ریخت آنها را داخل صفحات یک روزنامه پیچید. او مشغول این کار بود که یک مرتبه تیتر یک خبر توجهش را جلب کرد. بعد از چند ساعت، آنها داخل محضر بودند. « هرمز » می خندید و پدرش نیز شاد بود. پیرمرد محضردار رو به « لیلا » کرد و پرسید: « دخترم! برای بار آخر می پرسم. حاضرید به عقد آقای ... ؟ ». « لیلا » ناگهان حرف او را قطع کرد و برخاست و تکه روزنامه را نشان محضردار داد و پرسید: « حاج آقا! این خبری که این جا نوشته شده درست است؟ ». پیرمرد عینکش را زد و خبر را خواند و به « لیلا » گفت: « بله دخترم. اگر به دادگاه ثابت کنی که پدرت می خواهد تو را به زور به کسی شوهر بدهد که آدم بدی است می توانی از دادگاه حکم رشد بگیری و ... . » پدر « لیلا » و « هرمز » شروع به داد و فریاد کردند؛ اما « لیلا » هر دو را پس زد و به خیابان رفت و از « نیما » که جلوی محضر داشت گریه می کرد سؤال کرد: « تو می دانی دادگاه کجاست؟ ». خطبه عقد آنها که خوانده شد، « لیلا » به « نیما » گفت: « گاهی اوقات برای رسیدن به خوشبختی باید جنگید. »
« سپیده گلریز »
آن جا که درخت بید به آب می رسید یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آنها به چشمهای ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند. کرم رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه مروارید سیاه و درخشان کرم. بچه قورباغه گفت: « من عاشق سر تا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی. » بچه قورباغه گفت: « قول می دهم. »؛ ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند و تغییر کرد؛ درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه دیگر که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت: « تو زیر قولت زدی. » بچه قورباغه با التماس از او خواست که او را ببخشد و گفت: « دست خودم نبود. من این پاها را نمی خواهم. » کرم گفت: « من مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی. » بچه قورباغه گفت: « قول می دهم؛ اما من هم رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم. تو هم قول بده که تغییر نمی کنی. » و کرم قول داد؛ اما مثل عوض شدن فصلها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود و دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد: « این دفعه دوم است که زیر قول خودت می زنی. » بچه قورباغه دوباره با التماس گفت: « مرا ببخش. دست خودم نبود. من این دستها را نمی خواهم. » کرم گفت: « این دفعه آخر است که تو را می بخشم. »؛ اما بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند و تغییر کرد؛ درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت: « تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل مرا شکستی. » بچه قورباغه گفت: « ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی. » کرم گفت: « آری؛ ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ. » کرم از شاخه بید بالا رفت و آن قدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد. حالا دیگر شده بود یک پروانه. آسمان عوض شده بود. درختها عوض شده بودند. همه چیز تغییر کرده بود؛ اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با اینکه بچه قورباغه بارها زیر قولش زده بود؛ اما او تصمیم گرفت او را ببخشد. بالهایش را خشک کرد. بال بال زد و پائین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آن جا که درخت بید به آب می رسید یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت: « ببخشید. شما مروارید ...؟ »؛ ولی قبل از اینکه بتواند بگوید: « سیاه و درخشانم را ندیده اید؟ »، قورباغه بالا جهید و او را بلعید. حالا قورباغه آن جا منتظر است. با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند و نمی داند که کجا رفته است.
منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »
در یک شب سرد زمستانی، پادشاهی از قصرش خارج شد و هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می دهد. از او پرسید: « آیا سردت نیست؟ ». نگهبان پیر گفت: « هوا که سرد است ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم! ». پادشاه گفت: « من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباسهای گرمم را برایت بیاورند. » نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛ اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر، وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد، جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند؛ در حالی که در کنارش با خطی خوانا نوشته بود: « ای پادشاه! من هر شب، با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛ اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد. »
منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »
روزی « حضرت سلیمان (ع) » مورچه ای را پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاکهای پائین کوه بود. از او پرسید: « چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ ». مورچه گفت: « معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنم، به وصالش خواهم رسید و من هم به عشق وصال او، می خواهم این کوه را جا به جا کنم. » « حضرت سلیمان (ع) » فرمود: « تو اگر عمر « نوح (ع) » را هم داشته باشی، نمی توانی این کار را انجام دهی. » مورچه گفت: « تمام سعیم را می کنم. » « حضرت سلیمان (ع) » که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جا به جا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: « خدائی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری درمی آورد. »
منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »
نوجوانی، حیاط خلوت خنک و کتابهای قطور. هر چه می گذرد، تابستانها گرمتر و کتابهائی که می خوانم لاغرتر می شوند. حیاط خلوت هم که حالا پارکینگ تاریک یک برج شده است.
« سمیه علیپور »