بگذار دوباره،
پرنده ای را که رفته است
صدا کنم.
زمین گرد است و
پژواک قلب آسمان آبی
و نسیمی شتابناک،
نامه را با خود خواهد برد.
« حسین پیرتاج »
به دنبال من اگر می گردی،
از کسی مپرس.
چراغی لازم نیست.
هر کجا شعری اگر کسی می خواند،
من همانند کودکی،
در برابر او ایستاده ام
به تماشای پری لبهایش.
« حسین پیرتاج »
خانه کوچک ما،
کوی کهریزک بود،
لب یک نهر، پر از بید و بهار.
کوچه خلوتمان غلغله از برگ چنار
و پر از کاکلی و شبنم و چسبیده به جالیز خیار؛
گاهی اما دلمان،
قیل و ویلی می رفت
تا پیاده روی تهران و نئونهای شب خسته و تار،
چند بوتیک و لباس مد شب،
سینما، چرخ و فلک، پارک، پفک،
ادکلن، عطر، نگاه و مژه مصنوعی،
چشم این گونه خمار.
مدتیست
خانه ما این جا،
لب جوئیست پر از قوطی و بطری و زباله.
کیپ چسبیده به دیوار
و به برجی که پر از زهر، پر از مار، پر از دلتنگیست.
گاه گاهی دلمان،
قیل و ویلی، غش و ضعف،
می رود تا لب آن نهر و چنار،
کوی کهریزک و نزدیک بهار،
کاکلی، شبنم و جالیز خیار.
« حسن فرازمند »
از روزمرگیت برمی خیزی:
« الو! »؛
من اما ساعتها فکر کرده ام
اینکه تلفن چه رنگیست،
کدام پیراهن را پوشیده ای
و از کجای خانه به سمتش می آئی.
گوشی را می گذاری.
این مزاحم همیشگی در کجای خاطره ات،
بوق می خورد؟
« صدیقه مرادزاده »