کرم خفته در
سینه ام را
طعمه قلاب کرده ام
تا صید کنم
ماهی دلت را.
« شهرزاد نیرودل »
به شهرداری بگو
مقداری نمک،
روی خیابانهای قلبم بپاشد.
شاید،
یخش آب شود.
وقتی خوابیدم،
دانه های خرد و حقیری،
رو به رویم بودند
و وقتی بیدار شدم،
خود را
زیر درخت تنومند پرتغالی یافتم
با پرتغالهائی در اطرافم.
با آن همه غرور،
حاصل زندگیم،
از یک درخت پرتغال هم،
کمتر بود.
تمام دندانهایت،
کرم خورده اند.
چرا مسواک نمی زنی
سیب زرد شلخته!؟
ای ابرها!
ببارید.
شاید دل زمین،
باز شود.