وا کن در و با دلم کمی حرف بزن.
یک ساعت نه؛ فقط دمی حرف بزن.
گلبرگ دلم دچار پژمردگی است.
اندازه قطره شبنمی حرف بزن.
« هوروش نوابی »
من در آخرین پرتگاه بوسه
که بر لبهای
ترانه زدم،
همان لحظه
- همان وقت بی مجال -
در جشن تولد نابهنگام فرشته در خواب،
شاعر شدم؛
وگرنه،
من کجا
و گوشه کنار خواب کبوتر کجا!؟
« اسحاق نوری »
نیمکت یخزده کنج پارک،
در حسرت گرمای
تن عابری خسته،
گوشه ای کز کرده است.
کلاغها،
در سوگ مرگ انسانیت،
قارقار،
گریه می کنند.
« شهرزاد نیرودل »