زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

کاغذی به رنگ برف

 

کاغذی که مثل برف سفید بود گفت: « من پاک و سفید آفریده شده ام و تا ابد همین طور خواهم ماند. من ترجیح می دهم بسوزم و به خاکستری سفید تبدیل شوم تا اینکه به سیاهی اجازه دهم به من نزدیک شود و مرا پر از لکه و تیرگی کند. » شیشه مرکب حرفهای کاغذ سفید را شنید و در دل سیاهش به او خندید؛ اما جرأت نکرد به او نزدیک شود. مدادهای رنگی هم که حرفهای کاغذ را شنیده بودند هرگز به او نزدیک نشدند. به این ترتیب، کاغذ سفید برفگون همان طور که می خواست سفید و پاکیزه ماند؛ اما پوچ، بیهوده و بی مصرف.

« جبران خلیل جبران » 

رفیق بد

 

مادر گفت: « پسرم! دست از رفیق بازی بردار. بچسب به زندگیت. » پسر جوان حرف مادرش را قطع کرد و با لحنی حق به جانب گفت: « مادر جان! این حرفها چیست که می زنی؟ رفیق بد فقط در فیلمهاست. » مادر لبخند تلخی زد و گفت: « فیلم کدام است پسرم!؟ من در این پنجاه سالی که از خدا عمر گرفته ام، به اندازه سن خودم آدمهائی را دیده ام که رفیق بد هم مالشان را گرفت، هم ناموسشان را و هم جانشان را. آن وقت تو می گوئی اینها فیلم هستند؟ ». پسر جوان که 20 سالش بود و تازه سربازیش را تمام کرده بود و به خاطر ثروت زیادی که خانواده اش داشت خیالش راحت بود زد زیر خنده و گفت: « نگران نباش مادر جان! من دوستانی دارم که به خاطر من از جانشان هم می گذرند. » ده سال از آن روز گذشت و مادر حالا پشت در اتاق عمل نشسته بود و دعا می کرد. در طول این چند سال، رفقای پسرش تمام درآمد فروشگاه او را بالا کشیده بودند و سپس نامزدش را از چنگش درآورده بودند. همین باعث شده بود او شب گذشته به سراغ آنها برود و حالا که چند ضربه چاقو خورده بود، در اتاق عمل بود. مادرش زیر لب زمزمه می کرد: « خدایا! مالش را بردند. ناموسش را گرفتند. کمک کن که جانش را از دست ندهد. » در اتاق عمل باز شد و پزشک جراح گفت: « خوشبختانه خطر رفع شد. » مادر روی زمین زانو زد و سجده کرد.

« مریم برزوئی » 

کمک به نهالها

 

مردی نگران رشد بسیار کند نهالهایش بود. او نهالها را یک به یک به سمت بالا کشید و عصر خسته و کوفته به خانه بازگشت و به خانواده اش گفت: « امروز حسابی خسته شدم؛ چون به نهالها کمک کردم تا رشد کنند. » پسرش به سرعت به سمت مزرعه دوید تا نگاهی بیندازد که دید همه نهالها خیلی سریع خشک شده اند.

« هونگ مینگ لو » 

شرط ضمن عقد

 

پسر جوان به قدری عاشق دختر بود که شرط او را بدون چون و چرا پذیرفت. دختر شرط گذاشته بود که اگر مادر پیر پسر زمینگیر شد، او را به خانه سالمندان ببرد و از آوردن او به خانه شان خودداری کند. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در اثر یک تصادف قطع نخاع و ویلچرنشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: « بهتر نیست او را به آسایشگاه ببریم؟ ». مادر پیرش با عصبانیت گفت: « مگر من مرده ام که او را به آسایشگاه ببری؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشده ام، ازش مراقبت می کنم. » پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می گفت: « شرط ضمن عقد را باطل کن. »

« زهرا تبریزیان » 

فقدان

 

زن با خودش فکر کرد: « آن خودش است که دارد در جاده یورتمه می رود و روی چکمه هایش برف پاشیده؛ مثل همیشه. » آماده بود که به او بگوید: « چکمه هایت را همان جا روی ایوان دربیاور. برفها را از روی ژاکتت بتکان. » و بعد یک سوپ داغ، لباسهای خشک، ساعتی تماشای تلویزیون و یک داستان. سپس باید او را در آغوش می گرفت تا خوابش ببرد؛ اما آن فقط نور خورشید بود که روی برفها منعکس شده بود.

« گنه اشمیت »