ای آن که در نهایت پیدائی!
پنهان چو رمز و راز معمائی.
اندر خیال « مانی » و « زردشت »ی.
گمگشته « فلاطون » و « بودا »ئی.
در انتظار بارقه ای دیگر،
« موسی (ع) » هنوز معتکف طور است
و ز آتشی که داشت به دل « عیسی (ع) »،
هفت آسمان فرو شده در نور است.
در جستجویت عقل و دل و دیده،
حیران شد و نبست از آن طرفی.
دنیا پر از کلام تو و آخر،
معلوم کس نگشت از آن حرفی.
شأن تو نیست صورت و رؤیت را.
تو برتر از تصور و رؤیائی.
خود فکرتی؛ به فکر نمی گنجی.
خود دیده ای؛ به دیده نمی آئی.
بر درگهت جز این نتوان گفت
کین جستجو هم از تو شده موجود
وندر مقال بودن و نابودن،
تو بوده ای و هستی و خواهی بود.
« علی اندیشه »
مرداب که رهسپار دریا نشده.
بر پونه نگاه مار زیبا نشده.
« گر صبر کنی، ... . » فریب چندین ساله ست.
صد سال گذشته؛ غوره حلوا نشده.
« شبنم فرضی زاده »
از « با منی و نه با منی می ترسم. »
لبخند چرا نمی زنی؟ می ترسم.
همراهی سنگ و آینه ممکن نیست.
از اینکه مرا تو بشکنی می ترسم.
« شبنم فرضی زاده »
پیچیده به دور تاک چشمان شما.
دیوانه سینه چاک چشمان شما.
زیباتر از آینه و آبی حتی.
آئینه شده هلاک چشمان شما.
« شبنم فرضی زاده »
در پرده چنگ چشمهایت امشب.
مهتاب به رنگ چشمهایت امشب.
ماهی و هزار سال نوری دوری.
من نیز پلنگ چشمهایت امشب.
« شبنم فرضی زاده »