زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

آزادی

 

کنار می آیم با کیفم 

که روی صندلی کناری، 

برایت جا می گیرد 

و عکسهای تکیده تکی 

که قاب نمی شوند 

تا کنارشان نایستی 

و نگوئی: « سیب. » 

با چشم این هواپیما، 

نه آزادی دیده می شود، 

نه قصرالدشت. 

تنها دماوند سرش را بالای دود گرفته. 

نفس نفس می کشد 

ماهی در دریاچه نفت. 

به یادم تو را فراموش 

که قصرهای این دشت کلنگی ریختند 

و واحد واحد مستعمره ات شدند. 

صندلی را، قاب عکس را، دشت را 

گودبرداری کن. 

« ما آزموده ایم در این شهر، 

بخت خویش. » 

باران نمی بارد 

و هشدارها اضطرار می آورد. 

روی صندلی کناری ببار. 

با چشم این هواپیما، 

از آن روز که در بند توام، 

آزادی دیده می شود. 

« مهرنوش قربانعلی » 

زندگی کن!

 

شبها زود بخواب.

صبحها زودتر بیدار شو.

نرمش کن.

بدو.

کم غذا بخور.

زیر باران راه برو.

در زمستان گلوله برفی درست کن.

هر چند وقت یک بار، نقاشی بکش.

در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.

سفید بپوش.

آب نبات چوبی لیس بزن.

بستنی قیفی بخور.

به کوچکترها سلام کن.

گاهی شعر بخوان.

نامه کوتاه بنویس.

زیر جمله های خوب کتابها خط بکش.

به دوستهای قدیمیت تلفن بزن.

فرصت کردی، به شنا برو.

هفت تا سنگ داخل آب بینداز و هفت تا آرزو بکن.

مادرت را بغل کن و رویش را ببوس.

به پدرت احترام بگذار و حرفهایش را گوش کن.

دنبال بازی کن.

اگر نشد، وسطی بازی کن.

به برگ درختها دقت کن.

به بال پروانه ها دقت کن.

خوابهایت را تعریف نکن.

خوابهایت را بنویس.

خنده را از یاد نبر.

با بچه ها توپ بازی کن.

قبل از خواب، موهایت را شانه کن.

به سر خودت دستی بکش.

خودت را دوست داشته باش و برای خودت دعا کن.

برای خودت دعا کن که آرام باشی.

برای خودت دعا کن که صبور باشی.

برای خودت دعا کن تا همه شبهایت ماه داشته باشند.

برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی.

برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیائی.

هیچ وقت خودت را به مردن نزن.

برای خودت دعا کن که زنده بمانی.

زنده ماندن چند راه حل ساده دارد.

برای اینکه زنده بمانی، نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای که نیاز داری بخوابی.

باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد؛ بیدارهائی آمیخته با روشنائی، صدا، نور، حرکت.

تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی.

همیشه سهمت را بخواه

و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند.

برای اینکه زنده بمانی، باید حواست به قلبت باشد.

هر چند وقت یک بار، قلبت را به فرشته ها نشان بده.

از آنها بخواه قلبت را معاینه کنند دریچه هایش را، ورودیها و خروجیهایش را

و ببینند به اندازه کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه.

اگر ذخیره شادمانیهایت دارد تمام می شود، باید بروی پشت پنجره و به آسمان نگاه کنی.

آن قدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند از آن جا رد بشود.

آن وقت صدایش کن.

به نام صدایش کن.

او حتما برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو می پرسد که چه می خواهی.

تو صریح و ساده و رک بگو.

هر چیزی که می خواهی فقط از خدا بخواه.

خدا هیچ خوبی ای را از تو دریغ نمی کند.

شادمان باش.

او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند که زنده بمانی.

از او کمک بگیر.

از او بخواه به تو نفس، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت، تاب، بستنی،

سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، دست، آلبالو، لبخند، دویدن و عشق بدهد.

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

عشق کرم و قورباغه

 

آن جا که درخت بید به آب می رسید یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آنها به چشمهای ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند. کرم رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه مروارید سیاه و درخشان کرم. بچه قورباغه گفت: « من عاشق سر تا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی. » بچه قورباغه گفت: « قول می دهم. »؛ ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند و تغییر کرد؛ درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه دیگر که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت: « تو زیر قولت زدی. » بچه قورباغه با التماس از او خواست که او را ببخشد و گفت: « دست خودم نبود. من این پاها را نمی خواهم. » کرم گفت: « من مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی. » بچه قورباغه گفت: « قول می دهم؛ اما من هم رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم. تو هم قول بده که تغییر نمی کنی. » و کرم قول داد؛ اما مثل عوض شدن فصلها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود و دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد: « این دفعه دوم است که زیر قول خودت می زنی. » بچه قورباغه دوباره با التماس گفت: « مرا ببخش. دست خودم نبود. من این دستها را نمی خواهم. » کرم گفت: « این دفعه آخر است که تو را می بخشم. »؛ اما بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند و تغییر کرد؛ درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت: « تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل مرا شکستی. » بچه قورباغه گفت: « ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی. » کرم گفت: « آری؛ ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ. » کرم از شاخه بید بالا رفت و آن قدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد. حالا دیگر شده بود یک پروانه. آسمان عوض شده بود. درختها عوض شده بودند. همه چیز تغییر کرده بود؛ اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با اینکه بچه قورباغه بارها زیر قولش زده بود؛ اما او تصمیم گرفت او را ببخشد. بالهایش را خشک کرد. بال بال زد و پائین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آن جا که درخت بید به آب می رسید یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت: « ببخشید. شما مروارید ...؟ »؛ ولی قبل از اینکه بتواند بگوید: « سیاه و درخشانم را ندیده اید؟ »، قورباغه بالا جهید و او را بلعید. حالا قورباغه آن جا منتظر است. با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند و نمی داند که کجا رفته است.

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

کودکان و شاعران

 

پیر،

رو به روی رفته ها نشسته است

و گفته است

از گذشته هاش؛

خاطرات

و جوان،

رو به روی آن چه می رسد ز راه

از خیال.

کودکان و شاعران در این میان،

راویان شادی و غمند،

بنده های دمند

و جهان پیش رو.

« منصور اوجی » 

آرامگاه

 

با خود یدک می کشم

سایه ها را.

شاید از زمانهای دور،

تقدیر چنین بود.

تاول عصر من حتی

در آینه تازه نیست.

قدم زدن

در هوای گسترده عصر من،

نمی ارزد به درک اکسیژن.

گیرم ناتوانیم را توجیه کند

اندیشه مصنوعی عصا.

گیرم اشک آرامبخش،

ترانه ای رها بر گونه هایم باشد

و زانوهایم،

دامنه ای برای افتادن سرم.

عصر من شاید ساحلی است

زیر دریا.

باید حرف آب را بچشم،

بردارم پلاسم را

و گلبرگهای خوشبوی « قرآن » را

و در دامنه آن دشت بلند،

دنبال آرامگاهی باشم.

« سیاوش پورافشار »