خودم را
به ... .
نه، شاید هم نمی دانم؛
اما این گوش،
خیلی وقت است
که صدای هیچ گنجشکی را نمی شنود.
« فرهاد دنیاپور »
حالا دیگر،
فقط یک گلوله برایش باقی مانده بود
و نمی دانست آن را برای چه کسی پرتاب کند.
نرم نرمک،
صدای پای بهار می آمد
و گلوله برف در دستش،
داشت آب می شد.
« روح الله مهدیپور »
یلی گیسوسپیدم در دوبیتی.
گدائی موسپیدم در دوبیتی.
زمستان! تا ابد پربرف باشی؛
که کردی روسپیدم در دوبیتی!
« بابک حسین زاده برجوئی »