زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

مناجات

 

و در آغاز سخن بود و سخن تنها بود

و سخن زیبا بود.

بوسه و نان و تماشای کبوترها بود.

اهرمن خاتم دانائی و زیبائی را

برد ز انگشت سلیمانی او.

جادوی کرد یکی پیر پلید

که سخن؛ سر قدر،

مسخ گردید و سترون گردید.

ای تو آغاز،

تو انجام، تو بالا، تو فرود!

ای سراینده هستی سر هر سطر و سرود!

بازگردان به سخن دیگر بار،

آن شکوه ازلی، شادی و زیبائی را،

داد و دانائی را.

تو سخن را بده آن شوکت دیرین؛

آمین،

نیز دوشیزگی روز نخستین؛

آمین!

« محمدرضا شفیعی کدکنی » 

افتتاحیه

 

به کلنگ و صلوات

و به قیچی، به ربان، جاده، سد،

پل، پیوند

و به یک صرف خوشایند

و به طرفه و ترفند

که بیارد به لب مردم این ناحیه لبخند،

دلم می لرزد.

چه کنم؟ دست خودم نیست.

دوست دارم وطنم، هموطنم را.

« حسن فرازمند » 

ماه من باش!

 

ماهی تو؛ اما بر حذر از آه من باش.

امشب دلم را برکه کردم؛ ماه من باش.

پشت و پناه بی کسیهای دلم شو.

سنگ صبور این غم جانکاه من باش.

آگاه از حال خرابم باش و یک شب،

ها، شاهد شبگریه گهگاه من باش.

پلک مرا وا کن به بوی روشن عشق.

فکر دلم؛ این « یوسف (ع) » در چاه من، باش.

مگذار تنها باشم و از پا بیفتم.

دستم بگیر و بعد از این همراه من باش.

یک عمر دلخواه تو بودم من؛ ولی تو؟

محض خدا یک شب بیا دلخواه من باش.

ای که زلال برکه ها را دوست داری!

امشب دلم را برکه کردم؛ ماه من باش.

« محمد رحیمی » 

قاصدک

 

تا توئی شیرینترین « شیرین » درون یادها،

بی ستونتر هستم از مجموع این « فرهاد »ها.

گر چه آخر تیشه روزی می شکافد فرق من؛

نام من می ماند و فریاد من در یادها؛

کز جهان بسیار « شیرین »ها گذشتند و هنوز

بی ستونها استوارند از همین فریادها.

صید اگر چالاک باشد چون غزال چشم تو،

غیر ناکامی نباشد صید ما صیادها.

روی عهدم با تو هستم ای که گر ترکم کنی،

بی تو پرپر می شوم چون قاصدک در بادها!

تا تو بی دادی و من نستانده دادم از رخت،

نشنوی از من به جز آن داد و این بی دادها.

« مهرگان مهدوی منش » 

شعر می خوانند!

 

گهگاه در من شاعرانی شعر می خوانند،

با لحن یکدست و روانی شعر می خوانند.

از راز شیرین غزل سرریز، هی سرریز.

پیرند و با لحن جوانی شعر می خوانند.

آتش همان چیزیست از لبهایشان جاریست.

در هیئت آتشفشانی شعر می خوانند.

این شاعران آئینه را از خویش می دانند.

با شور می آیند و آنی شعر می خوانند.

از چشمشان هی شعر می ریزد خدا، هی شعر!

دارند جان مهربانی، شعر می خوانند.

« شعبان کرمدخت »