آوازت،
تنها هلهله آدم برفیهاست
که سرما را
با غرور رقصیده اند.
ببین
وقتی خداوند،
بر زمین و زمان عشق می پاشد،
زمستان هم فصل خوبی است
برای عاشقی
و چه دلپذیر می شود خورشید،
به هنگامی که
نگاههای آرزومندان،
تنها بهار را بفهمند!
« بهار فصل کمی نیست. »
« اصغر رضائی گماری »
پیرزن کنار پنجره نشسته بود. نگاهش را به گلدانی که کنارش بود و گلهایش پژمرده شده بودند دوخت. یادش آمد آن را آخرین باری که فرزندش به دیدنش آمده بود، آورد. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت چشم دوخت. به یاد سالهای جوانیش افتاد و فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود. به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گلهای پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و روی آن چیزی نوشت و همان طوری که آن را در دست داشت، به خواب رفت. ساعتی بعد، پرستار گوشی تلفن را برداشت: « آقای مهندس! لطفا زود خودتان را برسانید. متأسفانه مادرتان ... . » و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد. حالا پسر پس از مدتها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت و گفت: « تسلیت می گویم. من که آمدم، ایشان ... . کاغذی هم در دستشان بود. من برش نداشتم. بهتر است خودتان آن را بردارید. » پسر به اتاق مادرش رفت. چهره مادر با تمام مهربانیش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد و کاغذ را برداشت. روی آن نوشته شده بود: « پسرم! وقتی آمدی، بیدارم کن. » قطره اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید.
« محدثه عابدین پور »
در قلبم،
سه راه پیداست.
در انتهای یک راه تو ایستاده ای.
در انتهای راه دوم،
آه، در انتهای راه دوم هم
تو ایستاده ای!
و راه سوم.
راه سومی در کار نیست.
تنها جاده ای هست
که قرار است با رفتن،
درستش کنیم.
تو در ابتدای جاده در انتظار منی.
« لاله جهانگرد »