در 30 نوامبر 1842 میلادی، کشتی « ایسودور » در کولاکی در هد کلیفس به همراه 15 ملوان خود غرق شد. بسیاری قبل از شروع سفر، شومی آن را در رؤیا و تجربیات دیگر دیده بودند. یکی از ملوانان در رؤیا 7 تابوت را دیده بود که در ساحل کنار هم چیده شده بودند. وقتی از او پرسیدند آنها متعلق به چه کسانی هستند، صدائی به او گفت که یکی از آنها مال خود اوست. یکی از کارگران که نجار کشتی بود به قدری ترسید که مخفی شد و تا عازم شدن کشتی بیرون نیامد. صبح روز بعد از طوفان، لاشه کشتی را در اطراف صخره ها یافتند. فقط 7 جسد از آنها پیدا شد. نجار تنها بازمانده کشتی بود.
منبع: دو هفته نامه « دانستنیها »
خرچنگ به گل گفت: « الان تو را با این چنگالهای تیزم از ریشه قطع می کنم تا دیگر خودت را نشان ندهی. » گل گفت: « من کی خودم را نشان داده ام؟ من فقط یک گل هستم، مثل تو که خرچنگی. » خرچنگ گفت: « از این حرفهای فیلسوفانه نزن. تو نباید دیده شوی. نباید. » گل گفت: « خوب. اگر از این ناراحت هستی که همه مرا می بینند، وقتی مرا قطع کردی، درون گلدان داخل اتاقت بگذار. من هر جا که باشم، گلم. » خرچنگ گفت: « صاف و پوست کنده بگویم. من چشم دیدن گل را ندارم؛ هر جا که باشد. » و بعد به گل نزدیک و نزدیکتر شد؛ اما کسی که این ماجرا را تعریف می کرد با یک تیپا خرچنگ را پرتاب کرد به یک جای دور که پر از لجن بود.
« فریبرز لرستانی »
بیا با هم،
بسرائیم از برفها،
از بارانهای پائیزی
و تمام بهارهائی
که چترهای دونفره را از ما ربود.
بیا بسرائیم؛
که سخت هوس چتر کرده ام.
« فاطمه ترجمان »
داره دل به بی تو بودن دیگه عادت می کنه،
ترک عشق و عاشقی تا به قیامت می کنه.
دل آئینه ایم رو دل سنگ تو شکست.
دیگه بسه؛ چرا هی باهام لجاجت می کنه؟
بین ما فاصله هاس؛ اما هنوزم می دونی
تو دلم باز یاد تو داره قیامت می کنه؟
داری رو زخم دلم نمک تو می پاشی؛ ولی
دل تبدارم داره بهت محبت می کنه.
دلم از درد جدائی داره فریاد می کشه.
پیش هر کی می رسه از تو شکایت می کنه.
بس که از عشق تو گفتم به همه مردم شهر،
دل دیوونه ببین منو نصیحت می کنه!
دلت از سنگه؛ واسه اینه نمی دونه اینو
که چه ها با دل من درد فراقت می کنه.
« عبدالرسول میرکیانی »