زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

چگونه حافظه قویتری داشته باشیم؟

 

قدرت حافظه شما چقدر است؟ به چه میزان چیزها را فراموش می کنید؟ آیا تصور می کنید افراد سالخورده تر حافظه ضعیفتری دارند؟ چه کاری می توانید انجام دهید تا  حافظه خود را در وضعیتی مناسب نگاه دارید؟ نویسنده متن زیر درباره دلایل حافظه ضعیف و روشهای ارتقاء آن صحبت می کند. توصیه های او ممکن است به شما در داشتن حافظه ای قویتر کمک کرده و در نتیجه، موجب شود مطالعات موفقتری داشته باشید:

بالا رفتن سن به معنی از دست دادن مو، دور کمر و حافظه تان است. درست است؟ دینا دنیس درست 40 ساله است؛ اما از هم اکنون درباره چیزی که آن را « فراموشیهای پیشرونده ذهنی من » می نامد نگران است. او می گوید: « تلاش می کنم چیزی را به خاطر بیاورم؛ نام یک شخص یا مکانی را و واقعا نمی توانم به یاد بیاورم. » ممکن است این افت حافظه را به شوخی گرفته و آن را « دوران پیری » بنامید یا « آلزایمر زودرس » را مقصر بدانید. آیا این یک واقعیت گریزناپذیر و حتمی است که هر چقدر پیرتر می شوید، کمتر چیزها را به خاطر می آورید؟ خوب، تا حدودی. اما همانطور که زمان به جلو می رود، تمایل داریم مشکلاتی را که لزوما ربطی به سن ندارند به گردن سن بیندازیم. وقتی نوجوانی قادر به پیدا کردن کلیدش نیست، فکر می کند دلیل آن گیجی و حواس پرتی یا بی نظمی اش است. یک فرد 70 ساله حافظه خود را مسئول می داند. در واقع، امکان دارد آن فرد 70 ساله برای چند دهه، اشیا را گم می کرده است - درست مثل همه ما که گاه به گاه این کار را می کنیم.

فرگوس کریک؛ روانشناس مؤسسه تحقیقاتی روتمن در تورنتو، می گوید: « حافظه افراد سالم به همان سرعتی که بسیاری از ما فکر می کنیم، رو به زوال نمی رود. همانطور که سن ما بالا می رود، مکانیسم حافظه مختل نمی شود. فقط کم بازده می شود. » زمان پردازش مغز در طول سالیان، کاهش می یابد؛ گر چه کسی دلیلش را دقیقا نمی داند. تحقیق اخیر حاکی از این است که سلولهای عصبی بازدهی خود را از دست داده و هیپوکامپوس مغز؛ قسمتی که تعیین می کند چه اطلاعاتی ذخیره و کدام یک دور انداخته شوند، فعالیت کمتری پیدا می کند. اما باری گوردون؛ رئیس کلینیک حافظه دانشکده پزشکی دانشگاه جان هاپکینز، هشدار می دهد: « معلوم نیست این فعالیت کمتر بد باشد. یک ورزشکار تازه کار خیلی راحت تر از یک ورزشکار آموزش دیده از نفس می افتد. به همان طریق، هانطور که مغز در یک مهارت ورزیده تر می شود، انرژی کمتری را هم برای آن مصرف می کند. »

گامهایی وجود دارند که می توانید برای جبران افت طبیعی ابزار حافظه خود، از آنها استفاده کنید؛ گر چه نیاز به تلاش و کوشش دارد؛ بدین معنی که باید برای متناسب نگاه داشتن مغزتان، سخت کار کنید. مانند داشتن اندامی متناسب است. شما نمی توانید سالی یک بار، به باشگاه بروید و انتظار داشته باشید اندامتان در بهترین شکل باقی بماند.

طبقات مغزی اغلب از ابزارهای کمک کننده به حافظه و یادافزا؛ فرمولهای ذهنی برای رمزگذاری اسامی، چهره ها و واقعیتها، استفاده می کنند. ( برای نمونه، وقتی شخصی را با نام مایک هاوک ملاقات می کنید، بیان کلمه هاوک داخل یک میکروفون را تجسم کنید. ) اما این کار سختی است و اگر هر بار انجام نشود، سیستم مختل می شود. توصیه برخی کارشناسان این است که به آنچه که می خواهید به یاد بیاورید توجه کنید. سپس به آن معنی بدهید. چه بخواهیم و چه نخواهیم، چیزها را وقتی به خاطر می آوریم که روی آنها تمرکز می کنیم. این مسئله قادر است به توضیح اینکه چرا شعرها وآهنگهای بازرگانی بهتر در خاطرمان باقی می مانند کمک کند: این سرودها در آگهیهای بازرگانی، با صدای بلند و با زرق و برق پخش می شوند. همچنین از شعر و موسیقی که هر دو از ابزارهای کمک کننده به حافظه هستند استفاده می شود.

سازماندهی اساسی به شما در به یاد سپردن موضوعات کسل کننده کمک می کند. به طور مثال، به جای اینکه سعی کنید لیستی تصادفی از خریدها را به خاطر بیاورید، آنها را به چند دسته؛ مانند لبنیات، گوشت و سبزیجات تقسیم کنید و سعی کنید تعداد چیزهایی را که باید به خاطر بسپارید کاهش دهید. یک « محل فراموشم نکن » در جایی که همیشه کلیدهایتان را می گذارید، قرار دهید. فهرستهایی از کارهایی که باید انجام دهید ایجاد کنید. صورتحسابهایی که وقتشان دارد به اتمام می رسد نزدیک در قرار دهید.

استفاده صرف از مغز شما آن را قوی نگاه می دارد. فرانسویها آن را ورزش دو آهسته برای مغز می دانند. مغز خود را با خواندن، بحث کردن یا هر چیز دیگری تمرین دهید تا ذهنتان فعال بماند.

همچنین تمرین دادن جسم ذهن را تقویت می کند. تمرینات ورزشی هوازی خون را به سمت مغز پمپ کرده و اکسیژن و گلوکز را که هر دو برای عملکرد مغز حیاتی هستند به مغز روانه می کنند. یک تحقیق اخیر عادات ورزشی و عملکرد ذهنی حدود 6000 زن 65 ساله یا بیشتر را دنبال کرده است. با هر مایل پیاده روی اضافی در هفته، شانس 13 درصدی کمتری برای کاهش ادراکی و شناختی وجود داشت.

به علاوه، می توانید برای یاری رساندن به قدرت به یادسپاری خود، از خوردن استفاده کنید. غلات سبوسدار، میوه ها و سبزیجات منابع عالی ای از گلوکز که سوخت مورد پسند مغز می باشد هستند. بنشنها و سبزیجات سبزرنگ سرشار از ماده شیمیایی ای به نام اسید فولیک که نقش ویژه ای در محافظت از حافظه دارد می باشند.

روش دیگر تقویت حافظه که نیاز به فن آوری کمتری داشته و ساده و قدیمی است استراحت کافی کردن می باشد. خواب به مغز شما زمان می دهد تا حافظه خود را رمزگذاری کند. همچنین یک خواب خوب شبانه استرس را کاهش می دهد. استرس کوتاه مدت حافظه را تقویت می کند. این یک مکانیسم پایدار است. اما بعد از چند ساعت، هیپوکامپوس شروع به مصرف کمتر گلوکز به اندازه 25 درصد کمتر از قبل کرده که ممکن است مغز را از انرژی بی بهره گرداند و مغز نتواند حافظه سازی انجام دهد. تحت استرس طولانی مدت و ادامه دار مغز حقیقتا تحلیل می رود.

سعی کنید فقط کمی سرعتتان را کاهش دهید و ممکن است از اینکه چقدر واضحتر فکر می کنید شگفت زده شوید. اگر به خود اجازه دهید اطلاعات جدید را پردازش کنید، مشکلات حافظه اغلب ناپدید می شوند.

به علاوه، برای زندگی کردن وقت صرف کنید. شور و شوق محض - رغبت به دوستان، خانواده و سرگرمیها - تأثیر خیلی خوبی روی حافظه تان دارد. داشتن حسی از شور و شوق و هدف در به خاطر آوردن چیزها کمک می کند. حافظه از ما می خواهد به زندگیمان توجه کرده و به خود اجازه دهیم تا هر چیزی را که ارزش به خاطر آوردن دارند درون آنها بیابیم.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

جهانهای دیگری هم برای آواز خواندن وجود دارند!

 

آیا کودکی خود را به خاطر می آورید؟ آیا هیچ خاطره قشنگی از آن روزها دارید؟ به جز والدینتان، آیا شخص دیگری را می شناختید که آماده باشد به شما کمک کرده یا به سؤالاتتان پاسخ دهد؟ آیا هنوز هم او را می شناسید؟ آیا تا به حال، به خاطر کاری که برایتان انجام داده، از او تشکر کرده اید؟ داستان واقعی زیر را که در مورد پسری است که از داخل جعبه تلفن، دوست و یاوری خوب پیدا کرد بخوانید:

زمانی که خیلی بچه بودم، در محله ما، خانواده ام یکی از اولین تلفنها را داشتند. آن جعبه بلوطی صیقلی و براق را که روی دیوار اولین پاگرد نصب شده بود به خوبی به خاطر می آورم. گوشی درخشانش در کنار جعبه آویزان بود. حتی شماره 105 را هم به یاد دارم. خیلی کوچک بودم که دستم به تلفن برسد؛ اما وقتی مادرم با آن صحبت می کرد، با شیفتگی به او گوش می دادم. یک بار مادرم مرا بلند کرد تا با پدرم که برای سفری کاری از ما دور شده بود صحبت کنم. عالی بود! آن موقع بود که متوجه شدم داخل آن وسیله اعجاب انگیز، فردی شگفت انگیز زندگی می کند که نامش « اطلاعات لطفا » است و هیچ چیزی نیست که بلد نباشد. مادرم می توانست شماره هر کسی را از او بپرسد. وقتی ساعتمان از کار می افتاد، اطلاعات لطفا بی درنگ زمان صحیح را در اختیارمان می گذاشت.

اولین تجربه من با این جن داخل گوشی روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. در حالیکه سر میز ابزار داخل زیرزمین خود را سرگرم کرده بودم، چکش محکم روی انگشتم فرود آمد. درد وحشتناکی بود؛ اما گریه کردن فایده ای نداشت؛ چرا که هیچ کس در منزل حضور نداشت تا از خود همدردی نشان دهد. همانطور که انگشتم را که ضربان داشت و گزگز می کرد می مکیدم، در اطراف خانه قدم زدم تا اینکه بالاخره به پلکان رسیدم. تلفن! به سرعت سراغ زیرپایی داخل اتاق پذیرایی رفتم و آن را تا پاگردان روی زمین کشیدم. بالا رفته، گوشی را برداشتم و روی گوشم قرار دادم. داخل دهانی ای که درست بالای سرم بود گفتم: « اطلاعات لطفا. » یک یا دو صدای تق و سپس صدایی ملایم و صاف داخل گوشم گفت: « اطلاعات. » داخل تلفن، شروع به گریه و زاری کرده و گفتم: « انگشتم صدمه دیده است. » اکنون که شنونده ای داشتم، اشکهایم به آسانی سرازیر می شدند. سؤال آمد: « آیا مادرت خانه نیست؟ » با گریه گفتم: « کسی به جز من خانه نیست. »

« آیا خونریزی داری؟ » پاسخ دادم: « نه، با چکش روی آن زده ام و صدمه دیده است. » پرسید: « می توانی یخدان را باز کنی؟ » گفتم که می توانم. شروع به نصیحت کرد: « پس تکه ای کوچک از یخ را خرد کن و روی انگشتت نگاه دار. جلوی آسیب را می گیرد. وقتی از یخ شکن استفاده می کنی، مراقب باش و گریه هم نکن. خوب خواهی شد. »

بعد از آن، برای هر چیزی با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم. از او در درس جغرافیا کمک می خواستم و او به من می گفت فیلادلفیا کجاست و همینطور ارونوکو - رودخانه ای رویایی که وقتی بزرگ شدم برای سیاحت به آنجا می رفتم. در درس ریاضی کمکم می کرد و به من می گفت یک سمور خانگی - همانی که روز گذشته، داخل پارک گرفته بودم - میوه و آجیل می خورد.

و زمانی بود که پتی؛ قناری خانگیمان، مرد. با اطلاعات لطفا تماس گرفته و این داستان غم انگیز را برایش تعریف کردم. او گوش کرد و سپس چیزهای معمولی را که بزرگترها برای آرام کردن یک بچه می گویند به زبان آورد. اما من آرام نشدم: چرا باید پرنده ها به این زیبایی خوانده و برای کل خانواده، شادی بیاورند و سرانجام مثل توده ای پر؛ در حالیکه پاهایشان رو به بالاست، کف قفس بمیرند؟ مثل اینکه متوجه نگرانی عمیق من شده بود؛ چون به آرامی گفت: « پل! همیشه به یاد داشته باش جهانهای دیگری هم برای آواز خواندن وجود دارند. » به گونه ای احساس بهتری پیدا کردم.

روز دیگر، پای تلفن بودم. صدایی که اکنون دیگر آشنا بود گفت: « اطلاعات. » پرسیدم: « چطور تعمیر کردن را هجی می کنی؟ ».

« تعمیر کردن چیزی؟ ت-ع-م-یر. » در آن لحظه، خواهرم که با بدجنسی، از ترساندن من لذت می برد با جیغی بلند، از پله ها به سمتم جست زد: « یاااااااااا! » از چهارپایه افتادم و گوشی از ریشه از داخل جعبه بیرون آمد. هر دو ترسیده بودیم - اطلاعات لطفا دیگر آنجا حضور نداشت و اصلا مطمئن نبودم آیا وقتی گوشی از جایش درآمده بود، به وی آسیب رسانده بودم.

چند دقیقه بعد، مردی در ورودی خانه، ظاهر شد: « من تعمیرکار تلفن هستم. در پایین خیابان، مشغول کار بودم که اپراتور گفت ممکن است در این شماره، مشکلی رخ داده باشد. » دستش را دراز کرد تا گوشی ای را که در دست داشتم بگیرد: « چه اتفاقی افتاد؟ » به او گفتم: « خوب، می توانیم آن را در عرض یک یا دو دقیقه، تعمیر کنیم. » جعبه تلفن را باز کرد و به آشفتگی ای از سیمها و کلافها روبرو شد. برای مدتی، با انتهای سیم گوشی ور رفت و مشغول محکم کردن چیزها با یک پیچ گوشتی کوچک شد. قلاب را چند بار بالا و پایین کرد و با تلفن گفت: « سلام. پیت هستم. همه چیز در شماره 105، تحت کنترل است. خواهر بچه او را ترسانده و او سیم را از جعبه درآورده بود. » گوشی را گذاشت، لبخند زد، دست نوازشی بر سرم کشید و از در بیرون رفت.

همه اینها در شهر کوچکی که در آن زندگی می کردیم، اتفاق افتاد. بعد از آن، وقتی نه ساله بودم، از آن شهر کوچک به شهری بزرگتر رفتیم - دلم به شدت برای مشاورم تنگ شده بود. اطلاعات لطفا به آن جعبه چوبی قدیمی که داخل خانه جا مانده بود تعلق داشت و یک جورهایی هرگز به فکرم هم خطور نمی کرد که از تلفن بلند و نازک جدیدی که روی میز کوچکی داخل سالن قرار داشت استفاده کنم.

هنوز هم که به سن نوجوانی رسیده بودم، خاطرات آن مکالمات دوران بچگی هرگز واقعا رهایم نکرده بودند؛ اغلب در لحظات شک و سرگشتگی، حس آرام امنیتی را که داشتم؛ زمانی که می دانستم قادر هستم با اطلاعات لطفا تماس گرفته و جواب صحیح را دریافت کنم، به خاطر می آوردم. حالا قدر او را می دانستم که چطور صبور و با درایت و مهربانی، وقتش را برای پسری کوچک تلف می کرد.

چند سال بعد؛ در حالیکه برای رفتن به دانشگاه به شرق می رفتم، هواپیما در زادگاهم فرود آمد. حدود نیم ساعت، بین دو پرواز وقت داشتم و 15 دقیقه یا بیشتر، تلفنی با خواهرم که اکنون آنجا زندگی می کرد و خوشبختانه در اثر ازدواج و مادر شدن، متین و آرام شده بود صحبت کردم. سپس بدون اینکه واقعا فکر کنم دارم چه کار می کنم، شماره اپراتور زادگاهم را گرفته و گفتم: « اطلاعات لطفا. » به طور معجزه آسا، آن صدای ملایم و صاف را که خیلی خوب می شناختم دوباره شنیدم: « اطلاعات. » از قبل، طراحی نکرده بودم؛ اما شنیدم که دارم می گویم: « می توانید به من بگویید چطور لغت تعمیر را هجی می کنند، لطفا؟ »

مکث طولانی ای حاکم شد. سپس جوابی که با نرمی ادا می شد آمد. اطلاعات لطفا گفت: « حدس می زنم تا حالا باید انگشتت خوب شده باشد. » خندیدم: « پس واقعا هنوز هم هستی. نمی دانم می دانی در طول آن مدت، چقدر برایم ارزش داشتی؟ » پاسخ داد: « نمی دانم آیا می دانی چقدر برایم ارزشمند بودی؟ من هرگز بچه ای نداشتم و همیشه چشم انتظار تماسهایت بودم. احمقانه است، نه؟ » به نظر احمقانه می آمد؛ اما این را نگفتم. در عوض، به او گفتم چقدر در طول آن سالها، به فکرش بوده ام و از او پرسیدم آیا می توانم دوباره وقتی پس از پایان ترم اول، برای ملاقات خواهرم به آنجا می آیم، با او تماس بگیرم.

« لطفا این کار را بکن. فقط بگو که سالی را می خواهم. »

« خدا نگهدار سالی! » به نظرم برای اطلاعات لطفا، عجیب بود که اسم داشته باشد: « اگر به سمورها برخورد کردم، به آنها خواهم گفت که میوه و آجیل بخورند. » گفت: « این کار را بکن و منتظرم یکی از همین روزها، به ارونوکو بروی. بسیار خوب، خدا نگهدار. »

فقط سه ماه بعد بود که دوباره به فرودگاه سیاتل برگشتم. صدای متفاوتی پاسخ داد: « اطلاعات. » و من سالی را خواستم.

« آیا یک دوست هستی؟ » گفتم: « بله، یک دوست قدیمی. »

« پس متأسفم که مجبورم این را بگویم. سالی در چند سال گذشته، به صورت پاره وقت کار می کرده است؛ چرا که او مریض بود و پنج هفته پیش هم فوت کرد. » اما قبل از اینکه بتوانم تماس را قطع کنم، گفت: « یک دقیقه صبر کن. گفتید اسمتان ویلیارد است؟ »

« بله. »

« خوب، سالی برای شما پیغامی گذاشته. او آن را یادداشت کرده است. » با اینکه تقریبا از قبل، می دانستم چه می تواند باشد، پرسیدم: « چیست؟ »

« این است، برایتان می خوانم: " به او بگو هنوز هم جهانهای دیگری برای آواز خواندن وجود دارند. خودش منظور مرا خواهد فهمید. " » از او تشکر کرده و تلفن را قطع کردم. می دانستم منظور سالی چیست.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

هرگز خیلی دیر نیست!

 

فکر می کنید یک عادت بد و یک عادت خوب چیست؟ چرا با آنکه آگاهیم عادتهای بدمان امکان دارد به ما لطمه برسانند، باز هم به آنها ادامه می دهیم؟ چه اتفاقی خواهد افتاد، اگر بتوانیم عادت مضری را ترک کنیم؟ مزایای ترک عادت غلطی؛ مثل سیگار کشیدن، چیست؟ آیا پس از دست کشیدن از آن، تأثیرات بد آن ناپدید می شود؟ متن زیر برخی توصیه های ارزشمند را فراهم می کند. اگر علاقمندید زندگی طولانیتر، سالمتر و لذتبخشتری داشته باشید، متن زیر را با دقت بخوانید و سپس - مهمتر از همه - سعی کنید تغییرات لازم را در سبک زندگی خود ایجاد نمایید.

در پس بیشتر کارهای بدی که در بزرگسالی با بدنمان انجام می دهیم، دو عقیده ای است که از کودکی با خود داریم. از یک طرف، می پنداریم نابودنشدنی هستیم. از طرفی دیگر، فکر می کنیم همه لطماتی که به خود وارد می سازیم بالاخره زمانی که از عملمان دست بکشیم، از بین خواهند رفت. اگر هنگامی که روبروی آئینه ایستاده اید، شواهدی مبنی بر اینکه تا چه میزان عقیده اول اشتباه است عیان نیست، کمی صبر کنید. اما چه می شد اگر درست غذا خورده، تناسب اندام خود را به دست آورده و تمامی عادات بدتان را ترک می کردید؟ آیا هنوز برای بهبودی بخشیدن به این لطمات زمان وجود دارد؟ تا اندازه ای شگفت آور، جواب بله است. در طول سالیان، دانشمندان گنجینه ای از اطلاعات درباره اینکه وقتی کهنسالان سهل انگار تصمیم به دگرگون کردن زندگیشان می گیرند، چه اتفاقی می افتد گردآوری کرده اند. نتیجه امیدوارکننده: بدن توانایی شگفت آوری در شفای خود دارد؛ به شرط اینکه این لطمه خیلی زیاد نباشد.

تأثیرات برخی عادات بد - بخصوص سیگار کشیدن - می تواند برای چند دهه با شما همراه باشد. اما صدمات ناشی از سایر عادات - به ویژه آنهایی که سیستم گردش خون را تحت تأثیر قرار می دهند - قادرند به صورت چشمگیری ناپدید شوند. زمانی که رفتار خود را بهبود می بخشید و تغییراتی را در سبک زندگی خود ایجاد می کنید، از آن زمان به بعد، تغییر به وجود می آید. اما ممکن است بلافاصله نباشد. مانند محکم ترمز کردن است. به یک فاصله سر خوردن خاصی احتیاج دارید. اما این فاصله سر خوردن می تواند به طرز قابل ملاحظه ای کوتاه شود. به این پیامهای جدید از سطرهای اولیه یک تحقیق پزشکی توجه کنید:

- از برخی مطالعات این گونه استنباط می شود که افرادی که حداقل دو وعده ماهی در هفته مصرف می کنند خطر ابتلا به سکته در آنها تا نصف زنانی است که کمتر از یک وعده در ماه ماهی میل می کنند.

- سنجشهای آزمایشگاهی نشان می دهند خوردن میوه، سبزی و فیبر بیشتر می تواند فشار خون را کاهش داده و بنابراین، خطر بیماری قلبی و سکته را پایین بیاورد.

- دانشمندان دریافته اند افراد 40 ساله ای که تاکنون کم تحرک و غیرفعال بوده اند و شروع به نیم ساعت پیاده روی سریع در روز و چهار بار در هفته کرده اند تقریبا به اندازه کسانی که در کل زندگیشان ورزش کرده اند از ریسک پایین حمله قلبی بهره مند می شوند.

- روزی که سیگار کشیدن را ترک می کنید، سطح منوکسید کربن در بدنتان به طرز چشمگیری کاهش می یابد. در طول چند هفته، از چسبندگی خونتان کم شده و ریسک مرگ ناشی از حمله قلبی شروع به پایین آمدن می کند.

البته اتخاذ عادات سالم همه آن چیزهایی را که شما را بیمار می کند بهبود نمی بخشد. اما پزشکان بر این عقیده اند که بسیاری از بیماریهای مزمن - از دیابت و فشار خون بالا گرفته تا بیماری قلبی و حتی برخی سرطانها - می توانند با کمی تغییرات خردمندانه سبک زندگی، خنثی شوند. مطمئن نیستید از کجا شروع کنید؟ به طور عجیبی مهم نیست؛ چرا که یک تغییر مثبت معمولا منجر به تغییر مثبت دیگری خواهد شد. برای نمونه، از نظر فیزیکی فعالتر شدن باعث می شود بسیاری از افراد به رژیم غذایی سالم روی آورند. تغییرات کافی ایجاد کنید و خواهید فهمید که شیوه جدیدی از زندگی را در پیش گرفته اید. این باعث نمی شود شکست ناپذیر یا بی نیاز از دکتر شوید و نیز شما نمی توانید برای همیشه منتظر بمانید. اما اگر امتحان نکنید، هرگز نخواهید فهمید تا چه میزان قادرید لطمات وارد شده را از بین ببرید. برای انجام این کارها، هیچ وقت خیلی دیر نیست:

درست غذا بخورید: فوریترین فایده ای که اتخاذ رژیم غذایی سالم دارد این است که فشار خون را پایین می آورد. برای کسانی که دچار فشار خون بالا هستند، یک رژیم غذایی که مصرف میوه ها، سبزیجات، لبنیات کم چرب و دانه های غلات پرفیبر را توصیه می کند می تواند فشار خون را به اندازه مصرف داروی فشار خون، به شیوه مؤثری کاهش دهد. به علاوه، کلسیم اضافه موجود در آن قادر است به پایین آوردن خطر پوکی استخوان - بیماری ای که در آن استخوانهای شما شکننده تر می شوند - کمک کند. فیبر موجود در میوه ها، سبزیجات و دانه های غلات می تواند سطح گلوکز خون را در افراد مبتلا به دیابت نوع 2 کنترل کرده و حتی نیاز آنها را به دارو کم کند. در بلندمدت، این رژیم غذایی ممکن است به پایین آوردن خطر برخی انواع سرطانها کمک کند. دکتر لاورنس اپل؛ محقق مؤسسه های پزشکی جان هاپکینز در بالتیمور، می گوید: « این یک رژیم غذایی برای همه بیماریهاست. »

به تناسب اندام برسید: در میان یافته های شگفت آور دهه گذشته، این است که تمرینات بدنی کاهش وزن می تواند برخی اثرات کهنسالی را از بین ببرد. این تمرینات قدرت را افزایش داده، تراکم استخوانها را بهبود بخشیده و درد زانوی ناشی از ورم مفاصل را کاهش می دهد. به گفته متخصصان، هر کسی قادر است از تمرینات مخصوص کاهش وزن سود ببرد. این به این معنی نیست که شما می توانید فعالیت هوازی را نادیده بگیرد. حتی یک پیاده روی نیم ساعته سریع، به مدت سه بار در هفته برخی منافع را خواهد داشت. در واقع، از لحظه ای که قلب شما شروع به تندتر زدن می کند، رگهای خونیتان انعطاف پذیرتر گردیده که منجر به کاهش فشار خون می شود. برای 18 تا 24 ساعت پس از تمرین ورزشی، بدن شما نسبت به انسولین تولید شده توسط آن حساستر شده و ریسک ابتلا به دیابت در شما کاهش می یابد. طبق یافته های آخرین تحقیقات، اگر همه چند ساعت در هفته ورزش می کردند، دیابت نوع 2 به طور هنگفتی، پایین می آمد.

مراقبت وزن خود باشید: 30 پوند یا بیشتر اضافه وزن داشتن به طور چشمگیری خطر بیماری قلبی، دیابت، بیماریهای کیسه صفرا و ورم مفاصل را در شما افزایش می دهد. مؤثرترین استراتژی برای از دست دادن وزن و حفظ آن، طبق آخرین تحقیق بر روی بزرگسالانی که در عرض بیش از پنج سال، حداقل 30 پوند وزن کم کرده بودند، شامل کاهش مصرف کالریها و در عین حال، افزایش فعالیت فیزیکی می باشد. می توانید تصور کنید 30 پوند وزن کم کرده باشید؟ تحقیق جاری نشان می دهد بسیاری از افراد دچار اضافه وزنی که حداقل ده پوند از دست می دهند قادرند فشار خونشان را پایین آورده و در برخی موارد، خطر ابتلا به دیابت در آنها کاهش می یابد.

سیگار را ترک کنید: اکنون مطالعات بلندمدت نشان می دهند از بین بردن لطمات ناشی از سیگار کشیدن بر ریه ها حتی سخت تر از آن چیزی است که پزشکان تشخیص می دهند. دکتر اوا زابو از مؤسسه ملی سرطان خاطر نشان می کند: « افرادی که 30 سال پیش، سیگار را ترک کرده اند هنوز به سرطان ریه دچار می شوند. » او اضافه می کند: « اما در واقع، این خطر در آنها کمتر از زمانی می بود اگر به سیگار کشیدن ادامه می دادند. » خوشبختانه، دستگاه گردش خون بهبودپذیرتر و برگشت پذیرتر می باشد. پزشکان دریافته اند رگهای خونی و بافت قلب افراد سیگاری تقریبا بلافاصله زمانی که آن را کنار می گذارند، به این کار واکنش نشان می دهد؛ حتی افراد سیگاری 60 یا 70 ساله. در عرض دو سال، خطر مرگ ناگهانی ناشی از حمله قلبی تا 50 درصد کاهش می یابد.

زندگی را آسان بگیرید: گرچه پزشکان از دهه 1960، مشغول مطالعه روی برنامه های مدیتیشن، عبادت و کنترل خشم بوده اند؛ اما تحقیق درباره تأثیر ذهن بر جسم راه زیادی برای رفتن دارد. یک تحقیق نشان داده است بیماران قلبی ای که یاد گرفته اند چگونه خشمشان را کنترل کنند کمتر احتمال دارد دچار ایسکمی ( کم خونی موضعی ) - یک بیماری دردناک گاه به گاه که در آن ماهیچه قلب دچار کمبود اکسیژن می گردد - بشوند.

پیام واضح است: اگر می خواهید سلامتیان را بهبود ببخشید، باید تغییراتی در برنامه روزانه خود ایجاد کنید. اما اگر آماده اید زندگیتان را دگرگون کنید، نتیجه مطلوب آن عظیم خواهد بود.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

لحظه ای صبر کنید تا واقعا ببینید!

 

همانطور که به زندگی روزانه خود ادامه می دهید، به چه میزان به مردم و حوادث پیرامون خود توجه دارید؟ آیا گاهی برای مراقبت از افراد نیازمند کمک، از دنبال کردن اهداف خود دست می کشید؟ آیا تا به حال زمانی که درمانده و مستأصل بوده اید، کسی به شما دست یاری داده است؟ در داستان واقعی زیر، مردی که نگرانی اصلی وی شغلش بوده پس از یک اتفاق ساده، دیدگاه و شیوه نگرش خود را به زندگی تغییر یافته می بیند. بیایید ببینیم این اتفاق چیست و دیدگاه این مرد نسبت به جهان اطرافش چگونه تغییر می یابد.

همه ما این گفته را شنیده ایم که می گوید: « به خاطر داشته باش بایستی و گلهای سرخ را بو کنی. » اما به واقع، به چه اندازه از زندگی پر جنب و جوش و پرسرعت خود دست می کشیم تا به جهان اطرافمان توجه داشته باشیم؟ بیشتر اوقات چنان سرگرم برنامه های روزانه پرمشغله، افکارمان در مورد قرار ملاقات بعدی، ترافیک و در کل، زندگی هستیم که حتی متوجه نمی شویم افراد دیگری هم در نزدیکی ما وجود دارند. من به اندازه هر کس دیگری در بی توجهی به دنیا به این شیوه مقصرم؛ بخصوص هنگامی که در خیابانهای پرازدحام در حال رانندگی هستم. لیکن چند وقت پیش، شاهد حادثه ای بودم که به من نشان داد چطور سرگرم بودن در جهان کوچک شخصی ام مرا از آگاه شدن کامل از تصویر جهان بزرگتر اطرافم باز داشته است.

مشغول رانندگی برای رفتن به یک قرار ملاقات کاری بودم و طبق معمول، آن چه را که قرار بود بگویم در ذهنم طراحی می کردم. به تقاطعی شلوغ که چراغش تازه قرمز شده بود رسیدم. با خود فکر کردم: « بسیار خوب. اگر از ماشینهای دیگر جلو بزنم، می توانم چراغ بعدی را رد کنم. » ذهنم به چرخش نما و ماشینم آماده حرکت بود که ناگهان خلسه ای که در آن فرو رفته بودم با منظره ای فراموش ناشدنی از هم گسست. زوج جوانی که هر دو کور بودند؛ در حالیکه ماشینها در همه جهات، با سرعت از کنارشان می گذشتند، بازو به بازوی یکدیگر از این تقاطع شلوغ عبور می کردند. مرد دست پسر کوچکی را در دست داشت؛ در حالیکه زن آویز کودکی را محکم به سینه اش چسبانده بود؛ آشکار بود که بچه ای را حمل می کرد. هر یک عصای سفیدی داشتند که آن را باز کرده و در جستجوی نشانه هایی بودند تا آنها را به آن سمت تقاطع هدایت کند. در ابتدا تکان خوردم. آنها داشتند بر چیزی که احساس می کردم یکی از ترسناکترین معلولیتهاست فائق می آمدند؛ کوری. با خود اندیشیدم: « آیا کور بودن وحشتناک نیست؟ » وقتی مشاهده کردم آن زوج از خط عابر پیاده عبور نکرده و در عوض، به صورت مورب و مستقیم، به وسط تقاطع منحرف می شوند، فکرم ناگهان در اثر ترس و وحشت ناشی از آن گسسته شد. بدون اینکه متوجه خطری که تهدیدشان می کرد باشند، مستقیم به سمت مسیری که ماشینها به سمت آنها می آمدند گام برمی داشتند. نگرانشان بودم؛ چرا که نمی دانستم آیا سایر رانندگان متوجه هستند چه اتفاقی دارد می افتد.

همانطور که از ردیف جلوی ترافیک مشغول تماشا بودم ( من به آن چه که در حال رخ دادن بود اشراف خوبی داشتم )، معجزه ای جلوی چشمانم رخ داد. همه ماشینها در همه جهات به طور همزمان، ایستادند. هیچ صدای گوشخراشی از ترمزها و حتی هیچ صدای کوتاهی از بوق ماشینها به گوش نرسید. حتی هیچ کس فریاد نزد: « از سر راه برو کنار! » همه چیز یخ زده بود. به نظر می رسید در آن لحظه، زمان برای آن خانواده، آرام و بی حرکت ایستاده بود. در حالیکه شگفت زده بودم، به ماشینهای اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم همه یک چیز را می بینیم. متوجه شدم توجه همه نیز بر آن زوج متمرکز شده است. ناگهان راننده سمت راست من عکس العمل نشان داد. در حالیکه سرش را از ماشین بیرون آورده بود، فریاد زد: « به سمت راستتان. به سمت راستتان! » سایر مردم؛ همانطور که از او تبعیت می کردند، یکصدا فریاد زدند: « به سمت راستتان! »

آن زوج بدون از قلم انداختن ذره ای، با تبعیت از راهنماییها، مسیرشان را تنظیم می کردند. با اعتماد به عصاهای سفیدشان و فریادهایی از برخی شهروندان نگران توانستند به سمت دیگر خیابان بروند. همینکه به جدول کنار خیابان رسیدند، فکری به ذهنم رسید - آنها هنوز دوش به دوش هم بودند. از حالت بی احساس چهره شان شوکه شده و فکر می کردم آنها واقعا نمی دانند چه اتفاقی در اطرافشان، در حال وقوع است.  با این وجود، بلافاصله متوجه شدم همه آنهایی که در آن تقاطع ایستاده اند نفسهای راحتی می کشند.

همانطور که به ماشینهای اطراف نگاه می کردم، راننده سمت راستم بدون صدا و فقط با حرکت دادن لبها، این سخنان را بیان کرد: « وای! دیدی؟ » راننده سمت چپم می گفت: « نمی توانم باور کنم. » گمان می کردم همه از آنچه که شاهدش بودیم، عمیقا دچار تکان شده بودیم. اینجا موجودات انسانی ای حضور داشتند که برای کمک به چهار نفر نیازمند، برای لحظه ای از خود بیرون آمده و به آنچه که پیرامونشان می گذشت توجه کرده بودند.

از زمانی که این اتفاق رخ داد، چندین بار به این موقعیت برگشته، درباره اش فکر کرده و چندین درس قدرتمند از آن گرفته ام. اولین درس این است: « از سرعتت بکاه و گلهای سرخ را بو کن. » ( چیزی که تا آن موقع، به ندرت انجام داده بودم. ) از سرعتتان کم کنید تا اطرافتان را دیده و آنچه را که همین حالا، روبروی شما وافعا در حال وقوع است مشاهده کنید. آیا این و شما تشخیص خواهید داد که این لحظه همه آن چیزی است که وجود دارد و مهمتر از آن، این لحظه همه آن چیزی است که شما باید در زندگی تغییر ایجاد کنید؟

دومین درسی که آموختم این بود که ما قادریم علیرغم موانع به ظاهر غیر قابل عبور، از طریق ایمان به خود و اعتماد به دیگران، به اهدافی که برای خود تعیین می کنیم دست یابیم. هدف زوج کور تنها این بود که صحیح و سالم به سمت دیگر خیابان برسند. مانع آنها هشت ردیف ماشین بود که مستقیم به سمت آنها نشانه رفته بودند. با این حال، بدون تشویش و تردید، به سمت جلو گام برداشتند تا اینکه به هدفشان رسیدند. ما نیز برای رسیدن به اهدافمان، می توانیم با گذاشتن چشم بند بر روی موانعی که بر سر راهمان ایستاده اند، به سمت جلو حرکت کنیم. باید به قوه شهود خود اعتماد کرده و راهنماییهای سایرینی را که ممکن است نسبت به ما بینش وسیعتری داشته باشند بپذیریم.

و بالاخره آموختم از نعمت بینایی خود حقیقتا سپاسگزار باشم؛ چیزی که بیشتر اوقات آن را بی اهمیت می انگاشتم. می توانید تصور کنید زندگی بدون چشم چقدر متفاوت می شد؟ سعی کنید برای لحظه ای هم که شده تجسم کنید به سمت تقاطعی شلوغ در حال حرکت هستید؛ بدون اینکه قادر به دیدن باشید. چه راحت هدایای باورنکردنی و شگفت انگیز زندگیمان را فراموش می کنیم!

همانطور که از آن تقاطع شلوغ دور می شدم، این کار را با آگاهی بیشتر از زندگی و احساس ترحم بیشتر به دیگران؛ نسبت به وقتی که به آنجا آمده بودم، انجام می دادم. از آن به بعد، تصمیم گرفتم همانطور که مشغول انجام فعالیتهای روزانه هستم، زندگی را واقعا دیده و از استعدادهای خدادادی ام برای کمک به افراد دیگری که کم شانستر بوده اند بهره بگیرم.

همان گونه که به گذران زندگی مشغولید، لطفی در حق خود کنید: سرعتتان را کم کرده و عجله نکنید تا واقعا ببینید. لحظه ای بایستید تا ببینید درست در همین لحظه؛ جائی که در آن قرار دارید، چه اتفاقی در اطرافتان در حال وقوع است. ممکن است دارید چیز شگفت انگیزی را از دست می دهید.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

خواستن توانستن است!

 

تا آنجاییکه جان کورکوران می توانست به خاطر بیاورد، لغات جلوی او قد علم کرده بودند. زمانی که حروف داخل جملات جا به جا می شدند، حروف صدادار داخل مجراهای گوشهای وی، صداهایشان را از دست می دادند. او که می دانست برای همیشه از دیگران متفاوت خواهد بود، ترجیح می داد داخل مدرسه، مانند سنگی ساکت و خرفت پشت میزش بنشیند. اگر کسی کنار آن پسر کوچک می نشست، دستش را به دور شانه اش انداخته و می گفت: « به تو کمک خواهم کرد. نترس. » اما تا آن موقع، کسی درباره دیسلکسی ( خوانش پریشی ) چیزی نشنیده بود و جان نمی توانست به آنها بگوید سمت چپ مغز وی؛ لوبی که انسانها استفاده می کنند تا نمادها را به صورت منطقی، در یک توالی مرتب کنند، برای همیشه از کار افتاده است.

در عوض در سال دوم، آنها او را در ردیف لالها قرار داده بودند. در سال سوم، یک راهبه زمانی که جان از خواندن یا نوشتن اجتناب می کرد، خط کشی به سایر بچه ها داده و به آنها اجازه می داد به پاهای وی ضربه بزنند. در کلاس چهارم، معلمش از او می خواست بخواند و پشت سر هم، یک دقیقه سکوت کامل می داد تا اینکه او فکر می کرد دارد خفه می شود. سپس وی کلاس بعدی و بعد کلاس دیگر را پشت سر گذاشت. جان هرگز در طول زندگی اش، یک سال هم مردود نشد. سال آخر، جان در تیم بسکتبال خوش درخشید. وقتی فارغ التحصیل شد، مادرش او را بوسیده و مدام با او درباره دانشگاه صحبت می کرد. دانشگاه؟ فکر کردن به آن هم احمقانه بود. اما سرانجام هنگامی که توانست در امتحان تیم بسکتبال شرکت کند، تصمیم گرفت به دانشگاه برود.

در محوطه دانشگاه، جان از هر کدام از دوستان جدیدش می پرسید: کدام یک از معلمان امتحانات تشریحی و کدام یک امتحانات چند گزینه ای برگزار می کنند؟ بعد از ترک کلاس، هنگامی که کسی قصد داشت یادداشتهایش را ببیند، صفحاتی را که پر بودند از خطوط خرچنگ قورباغه و نامفهوم از دفترچه اش پاره می کرد. عصرها، به کتابهای درسی ضخیم خیره می شد تا هم اتاقی اش به او شک نکند و در رختخوابش؛ در حالیکه خسته بود، دراز می کشید؛ اما قادر به خوابیدن نبود و نمی توانست ذهنش را که مثل فرفره می چرخید وادار به خواب کند. جان قول داد اگر خدا فقط به او اجازه دهد مدرکش را بگیرد، به مدت 30 روز، بلافاصله هنگام سپیده دم، به مراسم عشاء ربانی خواهد رفت.

او مدرکش را گرفت. 30 روز نذرش را برای رفتن به مراسم عشاء ربانی ادا کرد. حالا چه؟ شاید چیزی که او بیشتر از همه در موردش احساس تردید می کرد - ذهنش - مهمترین چیزی بود که باید آرزو می کرد. شاید به همین دلیل هم بود که جان در سال 1961، معلم شد. هر روز سر کلاس، کتاب درسی را به یکی از دانش آموزان می داد تا برای بقیه کلاس بخواند. امتحاناتی یکنواخت برگزار می کرد که می توانست آنها را با قرار دادن پرسشنامه ای که روی پاسخهای صحیح آن سوراخ قرار داشت تصحیح کند و صبحهای آخر هفته؛ در حالیکه احساس افسردگی می کرد، ساعتها در رختخوابش دراز می کشید.

سپس با کتی ملاقات کرد که دانشجوی ممتاز و یک پرستار بود. او مثل جان، شبیه یک برگ نبود؛ بلکه یک صخره بود. یک شب قبل از ازدواجشان، گفت: « چیزی هست که باید به تو بگویم، کتی! من ... من نمی توانم بخوانم. » فکر کرد: « او یک معلم است. » باید منظورش این باشد که نمی تواند خوب بخواند. او متوجه این حرف نشد تا اینکه چند سال بعد، مشاهده کرد جان قادر به خواندن کتاب کودک برای دختر 18 ماهه شان نیست. فرمهایش را کتی برایش پر می کرد و نامه هایش را او برایش می خواند و می نوشت. چرا به سادگی، از او درخواست نمی کرد که به او خواندن و نوشتن بیاموزد؟ نمی توانست باور کند کسی قادر باشد به او یاد بدهد.

در سن 28 سالگی، جان 2،500 دلار قرض و خانه دومش را خریداری و تعمیر کرد و اجاره داد. سپس خانه دیگری خرید و اجاره داد و بعد یکی دیگر. تجارتش بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه نیاز به یک منشی، وکیل و یک شریک پیدا کرد. سپس یک روز، حسابدارش به او گفت که یک میلیونر شده است. عالی بود. چه کسی خواهد فهمید یک میلیونر همیشه درها را می کشد؛ در حالیکه روی آنها نوشته شده است: « فشار دهید » یا قبل از ورود به توالتهای عمومی، مکث کرده و منتظر می ماند تا ببیند از کدام یک از آنها مردان خارج می شوند؟

در سال 1982، دوران موفقیت و پول درآوردن وی تمام شد. داراییهایش شروع به ته کشیدن و سرمایه گذاران شروع به عقب نشینی کردند. تهدیداتی مبنی بر ضبط رهن و دادنامه ها از پاکتها به بیرون سرازیر می شدند. به نظر می رسید در هر یک از آن لحظات پر از هیجان، در حالیکه سعی می کرد مفهوم هرم اسکناس را برای آنها توضیح دهد، به بانکداران التماس می کرد وامهایش را تمدید و با چرب زبانی، سازندگان را تشویق می کرد بر سر کارهایشان بمانند. به زودی متوجه شد آنها او را در جایگاه شهود قرار داده و مردی در لباسهای مشکی به او خواهد گفت: « واقعیت، جان کورکوران! تو حتی نمی توانی بخوانی؟ »

سرانجام در پاییز 1986، در سن 48 سالگی، جان دو کاری را که قسم خورده بود هرگز انجام ندهد انجام داد. خانه اش را وثیقه گذاشت تا وام ساخت جدیدی بگیرد. سپس به کتابخانه شهر رفت و به زنی که مسئول برنامه تدریس بود گفت: « من نمی توانم بخوانم. » سپس گریه کرد. برای او، مادربزرگی 65 ساله به نام الینور کوندیت را در نظر گرفتند. او با جد و جهد، حرف به حرف و به صورت آوایی، تعلیم وی را آغاز کرد. در عرض 14 ماه، شرکت توسعه املاک او شروع به احیاء کرد و جان کورکوران همینطور مشغول یادگیری خواندن بود.

قدم بعد اعتراف بود: یک سخنرانی مقابل 200 تاجر بهت زده. برای رستگار شدن، باید اعتراف می کرد. او به عنوان عضو هیئت مدیره انجمن سوادآموزی منسوب شد و برای سخنرانی، شروع به مسافرت به سراسر کشور کرد. او فریاد می زد: « بی سوادی یک جور بردگی است. نمی توانیم وقتمان را با سرزنش دیگران تلف کنیم. باید ذهنمان را با آموزش خواندن به مردم مشغول کنیم! »

هر کتاب یا مجله ای که به دستش می رسید و هر تابلویی که در خیابان به آن برخورد می کرد را؛ تا آنجاییکه کتی می توانست تحمل کند، با صدای بلند می خواند. عالی بود؛ مثل آواز خواندن و حالا می توانست بخوابد. سپس یک روز، این اتفاق برایش رخ داد و سرانجام توانست کار دیگری را هم انجام دهد. بله، آن جعبه پر از گرد و خاک درون اتاق کارش و آن بسته کاغذهایی که با روبان بسته شده بود. یک ربع قرن بعد، جان کورکوران توانست نامه های عاشقانه همسرش را بخواند.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 »