زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

دلیل تفاوتهای رفتاری میان زنان و مردان چیست؟

 

چرا میان زنان و مردان این همه تفاوت  وجود دارد؟ دلایل اصلی این تفاوتها چه هستند؟ کدام یک از آنها به وسیله طبیعت و کدام یک توسط محیط ایجاد می شوند؟ نقش مغز ما در ایجاد این تفاوتها چیست؟ آیا مردان و زنان به صورت متفاوت از مغزشان استفاده می کنند؟ آیا مردان باهوشتر از زنان هستند یا برعکس؟ متن علمی زیر ممکن است قادر باشد به برخی از این سؤالات و برخی دیگر از سؤالات مربوطه پاسخ دهد:

بعد از 20 سال ازدواج، شوهرم هنوز مرا درک نمی کند. او می خواهد بداند چرا من همیشه سه کار را به صورت همزمان انجام می دهم، چطور هرگز در پیدا کردن لغات سر در گم نمی شوم و چگونه می توانم اسامی زوجی را که سالها پیش دیده ایم به خاطر بیاورم؟ اکنون می دانم به او چه بگویم: دلیل آن مغز من است. گرچه به طور واضح، دلایل فرهنگی برای اختلافات احساسی و رفتاری ما وجود دارد؛ تحقیق مهم اخیر مشخص می کند ریشه بسیاری از تفاوتهای معماگونه مربوط به جنسیت ممکن است درون سرمان قرار داشته باشد. مغز زنان و مردان مشترکات زیادی دارند؛ اما از نظر اندازه، ساختار و حساسیت، به یک شکل نیستند. به طور کلی، مغز یک زن؛ همانند جسمش، ده تا پانزده درصد کوچکتر از مغز یک مرد است؛ با این وجود، منطقه ای که به شناخت بیشتر؛ مثل زبان، اختصاص داده شده است ممکن است حاوی سلولهای عصبی متراکمتری باشد.

مهمترین ویژگیهای متفاوت در مغز زنان و مردان؛ بر اساس گفته محققان، در این جا ذکر شده است:

زنان از قسمت بیشتری از مغزشان استفاده می کنند: « زنان وقتی کاری انجام می دهند - حتی صرفا حرکت دادن انگشتان شستشان - فعالیت سلولهای عصبی آنها بیشتر در سرتاسر مغز پخش می شود. »؛ این را دکتر مارک  جورج؛ روانپزشک و عصب شناس دانشگاه پزشکی کارولینای جنوبی می گوید. هنگامی که یک مرد ذهنش را به کار می اندازد، سلولهای عصبی در مناطق بسیار خاصی از مغز وی، تحریک می شوند. وقتی یک زن این کار را انجام می دهد، سلولهای مغز او مانند چادر شبی چهل تکه، فعال می شوند که اسکنهای صورت گرفته از آنها شبیه منظره ای از شهری بزرگ در شب، هستند.

یک توضیح ممکن؛ گرچه بحث برانگیز: جسم پنبه ای؛ حاشیه رشته هایی که در مرکز مغز قرار گرفته اند، در زنان ضخیمتر است که می تواند تداخل بیشتری میان نیمکره راست احساسی و وابسته به شهود و نیمکره چپ منطقی و بر اساس واقعیات ایجاد کند. در نتیجه، مغز زنان ممکن است ارتباطاتی را موجب شود که امکان وقوعش در مغز یک مرد وجود ندارد. برخی این مهارت را شکلی از هوش عاطفی و هیجانی و دیگران آن را شم زنانه به حساب می آورند. با این حال؛ حداقل در برخی موارد، مردان ممکن است در تمرکز کردن بهتر عمل کنند. امکان دارد این مسئله توضیحی باشد برای اینکه چرا همسر من قادر است در حالیکه تلفن در حال زنگ زدن و سگ مشغول پارس کردن است، خودش را در یک کتاب یا روزنامه غرق کند.

مغز یک زن نسبت به احساس واکنش قویتری نشان می دهد: دکتر مارک جورج هنگام اسکن از مغز مردان و زنانی که در حال یادآوری تجربیات عاطفی بودند، دریافت هر دو جنس پاسخ مختلفی به احساسات نشان می دهند؛ به ویژه به ناراحتی. گرچه آنها توسط انواع یکسانی از تجربه مورد تحریک قرار گرفته بودند؛ اما احساسات حزن آور در زنان، سلولهای عصبی یک منطقه را هشت برابر بیشتر از مردان فعال کرد. روشی که مغز ما به ناراحتی واکنش نشان می دهد؛ حداقل در تئوری، آسیب پذیری نسبت به افسردگی را که در زنان، دو بار شایعتر از مردان است افزایش می دهد.

همچنین مغز زنان امکان دارد به طرز صحیحتری، به احساسات سایرین پی ببرد. دکتر راکوئل گور؛ روانپزشک اعصاب دانشگاه پنسیلوانیا و همسرش؛ روبن گور روانشناس، به اسکن از مغز داوطلبانی پرداختند که به عکس بازیگران؛ در حالیکه از خود احساسات متفاوتی را نشان می دادند، نگاه می کردند. هر دو جنس زمانی که شادی را می دیدند، آن را تشخیص می دادند؛ اما مردان برای تشخیص غم در چهره زنان، اوقات بسیار سخت تری را می گذراندند. روبن گور می گوید: « چهره یک زن باید واقعا غمگین باشد تا یک مرد متوجه آن شود. »

زنان در برخورد با لغات روش خودشان را دارند: دختران معمولا زودتر صحبت می کنند و سریعتر می خوانند. دلیل آن ممکن است این باشد که هنگام خواندن، زنان مناطق عصبی هر دو سمت مغزشان را مورد استفاده قرار می دهند. مردان در مقابل، صرفا روی مناطق عصبی موجود در نیمکره چپ مغزشان تمرکز می کنند؛ این را دکترها سالی و بنت شایویتز؛ استاد طب اطفال و عصب شناسی دانشگاه ییل می گویند. همچنین زنان در بزرگسالی از نظر زبانی، ماهرتر هستند. در آزمایشات، زنان کلمات بیشتری را که با حرف یکسانی آغاز می شوند به خاطر می آورند و مترادفات بیشتری را فهرست می کنند و اسامی رنگها و شکلها را سریعتر از مردان می یابند.

شاید حتی مهمتر از این، پردازش زبان در زنان که توسط هر دو نیمکره مغز صورت می گیرد به زنانی که دچار سکته شده یا از ضربه مغزی رنج می برند در بهبود یافتن آسانتر کمک می کند. به گفته دکتر جورج: « از آنجاییکه زنان هنگام صحبت کردن، شبکه بزرگتری از سلولهای عصبی را نسبت به مردان به کار می گیرند، در صورت صدمه دیدن قسمتی از مغز، آسیب پذیری کمتری دارند. »

رانندگی زنان و مردان متفاوت است: در خیابان، زنان به آن چه که می بینند توجه بیشتری دارند؛ به ویژه علامتهایی مانند کافی شاپ گوشه خیابان یا کلیسای آن طرف زمین بازی. زنان هنگام بازگشت از مسیر رفته یا آدرس دادن، به چنین علامتهایی بیشتر تکیه می کنند؛ در حالیکه مردان به جهت و مسافت می اندیشند ( « نیم مایل به سمت غرب، سپس دو مایل به سمت شمال » ).

« تصور می کنم مردان با نوعی مؤلفه زیستی متولد می شوند که به آنها این امکان را می دهد که بتوانند در اعمال فضایی، موفقتر عمل کنند »؛ این را دبورا بلام؛ نویسنده مطالب علمی می گوید که قایل است مردان همواره در ورزشهایی مثل چرخش ذهنی شیئی سه بعدی، امتیاز بالاتری کسب می کنند. این مسئله می تواند دلیل اینکه چرا همسرم قادر است وانت کوچکی را در فضائی به اندازه یک تمبر پستی، پارک کند توضیح دهد.

حافظه یک زن تیزتر است: زنان در هر سنی که باشند، نسبت به مردان حافظه بهتری دارند؛ این را توماس کروک؛ روانشناس و رئیس « سایکولوژیکس »؛ سازمانی تحقیقاتی که حافظه بیش از 50،000 مرد و زن را مورد آزمایش قرار داده است، گزارش می دهد: « زنان در مقابل مردان، توانایی بیشتری برای مرتبط کردن اسامی با چهره اشخاص دارند و به علاوه، فهرستها را بهتر به خاطر می آورند. » کروک می گوید: « حوادثی که مردم بهتر آنها را به خاطر می آورند آنهایی هستند که به یک احساس مرتبطند. از آنجاییکه زنان بیشتر نیمکره راست مغزشان را که مسئول پردازش احساسات است مورد استفاده قرار می دهند، امکان دارد این کار را به صورت خودکار انجام دهند. »

روند پیری مغز در زنان، کندتر است: تحقیقی که در « بایگانی عصب شناسی »، منتشر شده دریافت کوچک شدن مغز در مردان سریعتر از زنان است. در میان عواقب آن، می توان به حافظه ضعیفتر، توانایی کمتر در داشتن توجه، حالت روانی افسرده تر و در نتیجه، تحریک پذیری بیشتر اشاره کرد. « بله، مردان با افزایش سن، بداخلاقتر می شوند. »؛ روبن گور می گوید: « می توان در این امر، مغز آنها را مقصر دانست. » دلیل اینکه اندازه مغز مردان تا این حد تغییر می یابد ممکن است به میزان مصرف سوخت مغز آنها مرتبط باشد. به نظر می رسد مغز زنان قادر است در طول زمان، میزان سوخت و سازش را که مصرف گلوکز مغز است کاهش دهد؛ در حالیکه مردان مسنتر نسبت به زمانی که جوانتر هستند، گلوکز را با سرعت بیشتری می سوزانند.

با آنکه مغز زنان مقاومتر است؛ اما این مسئله باعث نمی شود نسبت به تأثیرات افزایش سن نفوذناپذیر باشند. برخی تحقیقات نشان داده اند از هر چهار نفری که به بیماری آلزایمر مبتلا می شوند، سه نفر آنها زن هستند. بر اساس برخی مطالعات، شیوه درمانی جایگزینی استروژن ممکن است خطر ابتلا به این بیماری را در زنان، کاهش و بروز نشانه های آن را به تأخیر اندازد.

با آنکه هنوز معنی همه این یافته ها را نمی دانیم، یک چیز مشخص است؛ دکتر راکوئل گور می گوید: « مغز مردان و زنان کارهای یکسانی انجام می دهند؛ اما شیوه هایشان متفاوت است. »

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

شما شاهکاری کشف نشده هستید!

 

چه آرزوهایی دارید؟ از نظر شما، کدام یک ممکن و کدام یک غیرممکن هستند؟ آیا هیچ راهی برای رسیدن به یکی از این آرزوهای غیرممکن به ذهنتان می رسد؟ فکر می کنید برای زنی که مادر شش بچه است و اضافه وزن، نقص جدی قلبی و همچنین، سایر مشکلات و دردهای فیزیکی دارد این امکان وجود دارد که در مسابقه ماراتن؛ مسابقه ای با مسافت حدودا 42 کیلومتر، شرکت کند؟ اگر فکر می کنید غیرممکن است، داستان واقعی زیر را مطالعه کنید و در انتها، ببینید که نظرتان تغییر خواهد کرد:

چند سال پیش، دوستم؛ سو، چند مشکل نسبتا جدی مربوط به سلامتی اش داشت. زمان کودکی، علیل و زمین گیر بود و هنوز از نقص مادرزادی ای که سوراخی در یکی از حفرات قلبش ایجاد کرده بود رنج می برد. به دنیا آوردن پنج فرزندش که با عمل سزارین سختی آغاز شد، عوارض خود را بر جای گذاشته بودند. چند عمل جراحی را یکی پس از دیگری، تحمل کرده بود و برای چندین سال نیز، اضافه وزن داشت. رژیمهای غذایی هم کمکی به وی نکرده بودند. تقریبا به صورت مداوم، از دردهای ناشناخته رنج می برد. همسرش؛ دنیس، یاد گرفته بود محدودیتهای وی را بپذیرد. پیوسته امیدوار بود سلامتی اش بهبود پیدا کند؛ اما به واقع، باور نداشت که این اتفاق هرگز روی دهد.

روزی، مثل یک خانواده نشستند و « فهرست آرزو »یی از چیزهایی که بیش از همه در زندگی می خواستند تهیه کردند. یکی از مواردی که سو به آن اشاره کرد شرکت در مسابقه ماراتن بود. دنیس با دادن شرحی از سابقه پزشکی و محدودیتهای فیزیکی اش، فکر می کرد هدفی که دارد کاملا غیرواقع بینانه است؛ اما سو برای رسیدن به آن مصمم شد. او با دویدن در قطعه زمینی که در آن زندگی می کردند شروع کرد. هر روز، فقط کمی بیشتر از روز قبل می دوید؛ فقط به اندازه یک مسیر راه ورودی خانه شان بیشتر. روزی، سو پرسید: « کی قادر خواهم بود یک مایل بدوم؟ » به زودی، شروع به دویدن تا مسافت سه مایل کرد. سپس، پنج مایل. می گذارم بقیه داستان را دنیس از زبان خود بیان کند:

اکنون سو را به خاطر می آورم که آن چه را که کشف کرده بود با من در میان گذاشت: « ضمیر نیمه خودآگاه و دستگاه عصبی نمی توانند تفاوت میان موقعیتهای واقعی و موقعیتهای خیالی واضح و زنده را متوجه شوند. » ما می توانیم خودمان را به موقعیت بهتر تغییر حالت دهیم و کاری کنیم خودمان به طور نیمه خودآگاه، باارزشترین آرزوهایمان را دنبال کرده و به موفقیت تقریبا کاملی برسیم، اگر تصاویر را به قدر کافی واضح، در ذهنمان شکل دهیم. می دانستم سو این را باور دارد - او برای شرکت در مسابقه ماراتنی که در شهرمان برگزار می شد ثبت نام کرده بود.

همان طور که در جاده کوهستانی، به سمت مسیر مسابقه ماراتن حرکت می کردم، از خود پرسیدم: « آیا ذهن می تواند تصویری را که منجر به خودویرانگری می شود باور کند؟ » وانتم را نزدیک خط پایان پارک کرده و منتظر ایستادم تا  سو برسد. باران به طور مداوم، می بارید و باد سردی می وزید. ماراتن بیش از پنج ساعت پیش، شروع شده بود. بعد از رسیدن من، چندین دونده سرمازده و مجروح انتقال داده شده بودند و کم کم داشتم نگران می شدم. تصویر سو تنها و سرمازده؛ جایی دور از جاده، حس قوی ای از ترس و نگرانی به من می داد. رقابت کنندگانی که سریع و قوی بودند خیلی وقت پیش، مسابقه را به اتمام رسانده و دوندگان بیش از پیش، پراکنده می شدند. اکنون در هر دو سمت، هیچ کس دیده نمی شد.

تقریبا تمام ماشینهایی که در امتداد مسیر مسابقه ایستاده بودند آن جا را ترک کرده و ترافیک معمولی در حال شروع بود. می توانستم به طور مستقیم، مسیر مسابقه را رانندگی کنم. بعد از حدود دو مایل رانندگی، هنوز هیچ دونده ای در دیدم قرار نگرفته بود. سپس، به پیچی در جاده رسیدم و گروهی کوچک را دیدم که از رو به رو در حال دویدن بودند. همان طور که نزدیک می شدم، توانستم سو را به همراه سه نفر دیگر مشاهده کنم. همان طور که مشغول دویدن بودند، می خندیدند و حرف می زدند. آن طرف جاده بودند که توقف کرده و از میان ترافیکی که اکنون مداوم شده بود، فریاد زدم: « خوبی؟ » سو در حالی که به آرامی نفس نفس می زد، گفت: « آه، بله! » دوستان جدیدش به من لبخند زدند. یکی از آنها پرسید: « تا خط پایان چقدر مانده است؟ » گفتم: « فقط چند مایل. » با خود اندیشیدم: « فقط چند مایل؟ آیا احمق هستم؟ »

متوجه شدم دو نفر از دونده ها لنگ می زنند. می توانستم صدای پاهایشان را که در کتانیهای خیسشان، شلپ شلپ صدا می کردند بشنوم. می خواستم به آنها بگویم در مسابقه دو خوب عمل کرده اند و پیشنهاد بدهم سوار شوند؛ اما می توانستم تصمیم و اراده را در چشمانشان ببینم. وانت را برگردانده و از دور، آنها را دنبال کردم و منتظر بودم یکی یا همه آنها از پا بیفتند. بیش از پنج ساعت و نیم بود که می دویدند! با سرعت از آنها دور شدم و تا یک مایلی خط مسابقه رفته و منتظر ماندم. همینکه سو دوباره در دیدم قرار گرفت، می توانستم او را ببینم که به تقلا کردن افتاده است. سرعت گامهایش کم شده و چهره اش در هم کشیده شده بود. با ترس به پاهایش نگاه کرد؛ انگار که دیگر قصد حرکت نداشتند. به هر نحوی که شده؛ در حالیکه تلوتلو می خورد، به راه رفتن ادامه داد.

آن دسته کوچک بیش از پیش، پراکنده می شدند. فقط زنی که در سالهای بیست زندگی اش به سر می برد در نزدیکی سو قرار داشت. آشکار بود در طول مسابقه، با هم دوست شده اند. مجذوب این صحنه شده و به همراه آنها شروع به دویدن کردم. پس از حدود صد متر یا بیشتر، سعی به صحبت کردن و بیان سخنان حکیمانه، مشوق و عالی به آنها نمودم؛ اما کلمات و نفسم تکافو نمی کردند.

خط پایان به چشم می رسید. خوشحال بودم که کاملا خالی نشده بود؛ زیرا احساس می کردم برندگان واقعی درست همین حالا، از راه می رسند. یکی از دونده ها که نوجوانی لاغراندام بود از دویدن بازایستاد، نشست و شروع به گریه کرد. مشغول تماشا بودم که چند نفر، شاید خانواده اش، آمده و او را تا اتومبیلشان حمل کردند. همچنین می توانستم سو را ببینم که در حال جان کندن بود؛ اما وی به مدت دو سال، رویای چنین روزی را در سر پرورانده بود و نباید رد می شد. می دانست که مسابقه را به پایان خواهد رساند و این دانش به او اجازه می داد که با اعتماد به نفس؛ حتی با خوشحالی، سرعتش را در فاصله صد متر تا خط پایان، افزایش دهد.

افراد کمی باقی مانده بودند تا به همسر من و دونده فوق العاده ماراتن تبریک بگویند. وی مسابقه دوی زیرکانه ای را به انجام رسانده بود، به طور منظم می ایستاد تا دراز بکشد، در ایستگاههای مختلف آب، مقدار زیادی آب می نوشید و خودش را به خوبی تنظیم می کرد. او رهبر دسته کوچکی از دوندگان کم تجربه تر شده بود. الهامبخش آنها بوده و با کلمات حاکی از اطمینان و اعتمادش، اکثر آنها را برای رسیدن به مقصد، تشویق کرده بود. همان طور که در پارک، مشغول شادی بودیم، آشکارا او را تحسین می کردند و در آغوش می کشیدند. دوست جدیدش گفت: « او کاری کرد باور کنیم که توان انجام این کار را داریم. » دیگری گفت: « او به طور زنده و واضح، توضیح می داد که وقتی مسابقه به اتمام برسد، اوضاع چگونه خواهد بود و به این ترتیب، فهمیدم قادر به انجام آن هستم. »

باران بند آمده بود و داخل پارک، مشغول قدم زدن و صحبت کردن بودیم. نگاهی به سو انداختم. رفتارها و حرکات متفاوتی از خود نشان می داد. سرش برافراشته تر شده بود. شانه هایش را صافتر نگاه می داشت. قدمهایش؛ اگر چه لنگ می زد، اطمینان جدیدی داشتند. صدایش دارای وقار و متانت آرام و جدیدی شده بود. این طور نبود که گویی شخص جدیدی شده؛ بلکه بیشتر به گونه ای بود که انگار خود واقعی ای را که قبلا نمی شناخت، کشف کرده باشد. نقاشی هنوز خشک نشده بود؛ اما می دانستم شاهکار کشف نشده ای است که یک میلیون چیز دیگر باقی مانده تا درباره خودش بداند. او به واقع، خود تازه کشف شده اش را دوست داشت. من هم همین طور.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

مهربانی را دست به دست کنیم!

 

داستان زیر داستانی است واقعی از گرفتار شدن هواپیمایی مسافربری در آسمان، توسط صاعقه؛ اما آن چه که میان مسافران روی داد غیر قابل انتظار بود. داخل توالت کوچک واقع در عقب هواپیما بودم که تکانی محکم و بعد، تغییر جهتی ناگهانی و وحشتناک را احساس کردم که مرا به به سمت در پرتاب کرد. با خود اندیشیدم: « آه، خدای من! این دیگر چیست؟ » به هر نحوی که شده، توانستم در را باز کرده و به بیرون بخزم. مهمانداران که قبلا کمربندهایشان را بسته بودند وحشیانه برای من دست تکان می دادند و مرا به نشستن دعوت می کردند. به محض اینکه به طرف صندلی ام هجوم بردم، مسافران با قیافه های فلک زده و ویران موجوداتی که می دانند کمی تا مرگشان باقی نمانده به سراغم آمدند.

« فکر می کنم صاعقه به ما اصابت کرده است. »؛ این را دختری که در صندلی کنار من نشسته بود گفت. او اهل شهر کوچکی بود و فقط دومین بارش بود که سوار هواپیما می شد. با شرکت در مسابقه امتحان جغرافیای دبیرستان، برنده یک مسافرت به انگلستان شده بود و انتظار می رفت به محض فرود در نیوآرک، پروازش را عوض کند. در صندلی بغلی کنار پنجره، مرد جوان تاجری نشسته بود که تا آن موقع، با اعتماد به نفس مشغول کارش بود. اکنون نگران به نظر می رسید و دیدن چهره نگران افرادی که به نظر اعتماد به نفس دارند واقعا مرا دلواپس می کند. لپ تاپش را به کناری گذاشته بود. گفت: « یک چیزی درست نیست. »

صدای خلبان از بلندگو به گوش رسید. به دلیل ترسی که داشتم، به صورت مبهم شنیدم: « موتور شماره دو ... فرود اضطراری ... نیواورلئان. » وقتی صحبتش تمام شد، صدای مهماندار هواپیمایی به گوش رسید که دستورالعملهای موقعیتهای اضطراری ای را که قبل از پرواز مرور کرده بود به ما یادآوری می کرد. البته من هرگز به این آموزشها توجه نمی کردم؛ چون همیشه تصور می کردم اگر به نقطه ای برسیم که احتیاج به استفاده از جلیقه نجات پیدا کنیم، قبلا از ترس خواهم مرد.

اکنون شروع به حرکتی غلتان در میان ابرهای صاعقه دار کرده بودیم. نزدیک بود غش کنم؛ اما وقتی چهره دختری که کنار من نشسته بود را دیدم، خودم را جمع و جور کردم. دستم را دراز کردم تا دستانش را بگیرم و به او اطمینان دادم که بر مشکل فائق خواهیم آمد. گفتم: « وقتی به خانه برسی، چه داستانی تعریف می کنی؟ » نمی دانستم قدرتم را از کجا می آورم. سپس، دیدم دستی حلقه دار دست دیگرم را محکم گرفت. یک نفر داشت آرامم می کرد؛ خانمی جوان که آن طرف راهرو قرار داشت؛ معادل مؤنث مرد تاجر با اعتماد به نفس. باید متوجه شده باشد که چقدر ترسیده ام و دستش را به سمتم دراز کرد. با حالتی در گوشی گفت: « باید بگویم مشکلاتی که با خودم به این هواپیما آوردم درست همین الان، خیلی بزرگ به نظر نمی رسند. » لحن کشدار جنوبی، استفاده در هم و برهمش از عطر و فشردنهای پر از احساسش را دوست داشتم. مطمئن بودم که حتی اگر از سانحه هواپیما جان سالم به در ببرم، از آن همه مراقبتهای عاشقانه چند انگشت شکسته برایم باقی خواهد ماند. مدام از من می پرسید: « خوب هستی؟ »

در میان احساسات بسیاری که در طول آن 20 دقیقه شکنجه آور از سرم می گذشتند، احساس غرور هم بود - غرور نسبت به اینکه چطور همه آنهایی که سوار هواپیما بودند به خوبی رفتار می کردند. هیچ کس هراس زده نبود. هیچ کس جیغ نمی کشید. همان طور که تکان می خوردیم و با صدای غیژ غیژ راهمان را به سمت پایین طی می کردیم، دسته هایی کوچک از مکالمات آرامش بخش از همه جا شنیده می شد. به یاد حرف دوستی درباره هدیه شگفت انگیزی که پدرش در حال مرگ، به خانواده داده بود افتادم: او در آرامش مرده بود؛ انگار که نمی خواست هیچ یک از آنها را به خاطر تجربه ای که روزی، همه شان مجبور به تحملش خواهند بود نگران کند.

و بعد - بله! بدون اینکه هیچ خطری متوجه ما شود، فرود آمدیم. بیرون از هواپیما روی زمین، متصدیان و مأموران منتظر ایستاده بودند تا به پروازهای جایگزین منتقلمان کنند. اما ما مسافران به هم چسبیده بودیم. اکنون که احساس می کردیم نعمت زنده بودن به ما عطا شده، درباره زندگیهایی که می توانستند سخت و دشوار باشند صحبت می کردیم. مرد جوان تاجر اظهار تأسف می کرد که فرصت این را نداشته که برای دو دختر کوچکش هدیه بخرد. خانمی مسنتر جعبه شکلاتهای گرانقیمتش را که هنوز دست نخورده و با روبانهای دوست داشتنی ای بسته شده بودند، به او تعارف کرد و گفت: « به هر صورت، من نباید آنها را می خوردم. » خانم مهربانی که با هم در یک راهرو بودیم، گوشی همراهش را بیرون آورد و آن را در اطراف، بین هر کسی که می خواست تماس بگیرد و صدای اطمینان بخش فردی را که دوستش دارد بشنود دست به دست کرد. یک نفر بود که دلم می خواست با او تماس بگیرم. شوهرم؛ بیل، انتظار داشت آن شب دیر برسم. همیشه شکایت می کرد که به خاطر مسافرتهایی که برای نوشتن کتابهایم دارم، خیلی نمی تواند مرا ببیند. برنامه ریزی کرده بودم با چند ساعت زودتر رسیدنم، او را غافلگیر کنم. حالا تنها چیزی که می خواستم این بود که بداند حالم خوب است و در راه هستم. سرانجام زمانی که نامم خوانده شد تا سوار پرواز جدیدم شوم، از جدا شدن از افرادی که زندگی ام شدیدا به زندگی آنها گره خورده بود؛ هر چند خیلی کوتاه، تقریبا داشت اشکم درمی آمد.

حتی حالا که روی زمین محکم قرار گرفته و در خیابانی مشغول قدم زدن هستم، گاهی صدای هواپیمایی را می شنوم و به سمت بالا به آن تکه فلز کوچک درخشان نگاه می کنم. مسافران آن پرواز سرنوشت ساز خوش اقبال را به خاطر می آورم و آرزو می کنم که می توانستم از آنها به خاطر همه مهربانیهایی که شاهد بوده و دریافت کرده بودم، تشکر کنم. من به مسافرانی که آن روز، با هم بودیم مدیون هستم و آرزو دارم بتوانم جبران کنم. اما علاوه بر همه اینها، وقتی دست آن خانمی که با هم در یک راهرو بودیم و دستهای مرا گرفته بود؛ در حالیکه دستهای دختر دبیرستانی را گرفته بودم، به خاطر می آورم، احساس می کنم دوباره تمام وجودم توسط صاعقه مورد اصابت قرار گرفته است: این مهم نیست که مهربانی را جبران کنیم؛ بلکه این است که آن را دست به دست کنیم.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

افزایش دهندگان طبیعی انرژی

 

جمعه شب بود و اداره پر از همهمه درباره برنامه هایی که برای آن روز عصر داشتند. من؟ نمی توانستم صبر کنم تا به خانه رفته و روی کاناپه چنبره بزنم. یک چیزی اشتباه بود. من معمولا هشت ساعت در روز می خوابیدم، خوراک روزانه متعادلی داشتم و به طور مرتب ورزش می کردم. همه عوامل را برای داشتن حیاتی پرانرژی داشتم: دوستان خوب، شغل پرپاداش و خانواده ای عالی. با این وجود، هر اونس انرژی ای که جمع می کردم تا برای اخبار ساعت 10 بیدار بمانم مصرف می شد و هنوز هر روز صبح، خسته و خمود از خواب بیدار می شدم.

معاینه پزشکی چیز جدی ای را؛ مثل مشکل هورمونی یا سندرم خستگی مزمن، نشان نمی داد. همچنین پزشک من افسردگی را که سالمترین و قویترین ذخایر انرژی را تحلیل می برد رد کرد. بنابراین شروع به جستجو برای یافتن راههایی کردم تا بدون توسل به داروهای خاص یا تغییر اساسی در زندگی، سر حال و پرانرژی شوم. چیزی که یافتم هشت تکنیک بود که زمان کمی برده و هیچ آموزشی هم نیاز ندارند. اگر در سلامت خوبی به سر می برید؛ اما همیشه تا آن اندازه ای که مایلید احساس پرانرژی بودن نمی کنید، برخی از این عوامل نشاط آور سالم را امتحان کنید:

1- یک نفس عمیق بکشید: تنفس عمیق با پایین آوردن هورمونهای استرس، ضربان قلب را کند کرده، تنش عصبی را تسکین و فشار خون را کاهش می دهد. هر روز و هر زمانی که احساس استرس کردید، 10 تا 15 دقیقه به تمرین تنفس عمیق بپردازید. اجازه دهید سینه و شکمتان از هوا پر شود؛ سپس، آن را به آرامی رها کنید. بسیاری از پزشکان 12 تا 16 نفس در هر دقیقه را توصیه می کنند.

2- کمی مدیتیشن انجام دهید: مردم اغلب از مدیتیشن به عنوان وسیله ای برای آرمیدگی استفاده می کنند که در ادامه، به مبارزه با خستگی کمک می کند. یکی از تکنیکها، پیدا کردن مکانی آرام و نشستن در آن با حالتی آسوده می باشد. خودتان را شل کرده، چشمانتان را ببندید و روی کلمه ای  خنثی؛ مانند « یک »، تمرکز کنید و آن را مرتبا تکرار کنید. وقتی افکاری که سبب حواس پرتیتان می شوند مزاحم شدند، به همان لغت خنثی برگردید.

3- کمی تمرینات کششی انجام دهید: کش آمدن می تواند برخی از همان تأثیراتی را که تنفس عمیق دارد ایجاد کند. تنش ماهیچه ها را که در اثر عوامل استرس آور تولیدکننده خستگی به وجود آمده اند تسکین می دهد و به جریان خون در بدن و رساندن اکسیژن به مغز کمک می کند. هر روز را با یک تمرین کششی ملایم و نیروبخش آغاز کنید. خم کردن ستون فقرات جریان خون را در بدن تشدید می کند. از بهترین تمرینات کششی، قوس گربه است: روی دستها و زانوها قرار بگیرید. سپس، به آرامی و با دقت پشت خود را به صورت قوسی شکل درآورید. برای ده ثانیه در همان حالت بمانید و بعد، به تدریج رها کنید.

4- به ساعت بدن خود احترام بگذارید: برخی از ما صبحها در بهترین حالت هستیم و سایرین شبها. اگر بیدار می شوید و قبل از رفتن، احتیاج به نوشیدن سه تا چهار فنجان قهوه دارید، شاید یک انسان سحرخیز نباشید. زمان اوج خود را مشخص کنید و کارهای مهم خود را برای زمانهایی که انرژی زیادی دارید کنار بگذارید. برای نمونه، اگر یک چکاوک هستید، در برنامه خود، مصاحبه شغلیتان را برای صبح در نظر بگیرید؛ نه بعد از ظهر که انرژیتان افت می کند.

5- وعده های غذایی کوچکتر و متناوبتر مصرف کنید: هنگامی که غذا می خوریم، خون به سمت جهاز روده ای هجوم برده و از مغز دور می شود که می تواند کندی و بیحالی ما را در بر داشته باشد. برخی کارشناسان بر این باورند که با پنج یا شش بار مصرف وعده های غذایی کوچک، کمک خواهید کرد در طول روز، قند خونتان در سطوح متعادلتری قرار گیرد. برای داشتن انرژی، از خوردن غذاهای دارای میزان بالایی از چربی اشباع شده؛ مانند گوشتهای پرچرب، بستنی و سسهای سنگین، پرهیز کند. اینها برای هضم به مدت بیشتری احتیاج دارند که باعث می شود خون به مدت طولانیتری، از مغز دور بماند. اما غذاهای حاوی اسیدهای چرب ضروری؛ مانند ماهی و آجیلها، را که برای تغذیه مناسب مهم هستند فراموش نکنید.

6- بیشتر در معرض نور خورشید قرار بگیرید: نور از تولید ملاتونین - هورمونی که به شما کمک می کند در طول شب بخوابید - در بدن جلوگیری می کند. بدون نور کافی در روز؛ به ویژه در ماههای زمستان، برخی افراد دچار اختلال فصلی می شوند که نوعی افسردگی است که می تواند منجر به خستگی شود.

7- صاف بایستید: وقتی قوز می کنید، وزنتان را از میانه بدنتان منحرف می کنید که این شما را مجبور می کند برای حفظ تعادل، انرژی بیشتری مصرف کنید. سنگینترین چیزی که حمل می کنیم بدن خودمان است. تا مادامیکه مرکز آن روی محل تکیه گاه ما قرار بگیرد، کمتر خسته خواهیم شد.

8- عادات خواب خود را دوباره بررسی کنید: چقدر خواب کافی است؟ این مسئله از شخصی به شخص دیگر متغیر است. از این معیار بهره بگیرید: در صورتی که چرت می زنید؛ در حالیکه خودتان مایل نیستید، یا آخر هفته ها خیلی دیرتر می خوابید، این احتمال وجود دارد که خواب کافی نداشته باشید. برای چند هفته آینده، سعی کنید یک ساعت خواب اضافه در شب را امتحان کنید و ببینید چه احساسی دارید. برای من، هشت ساعت خواب در شب کافی  نبود و آن طور که مشخص شد، 45 دقیقه یا بیشتر خواب اضافه به من کمک کرد در کل روز، هوشیارتر و فعالتر باقی بمانم. چند تغییر دیگر را هم اعمال کردم. اکنون به جای قهوه، جرعه جرعه آب می نوشم، کیف رودوشی ام را که باعث تغییر دادن وضعیت قرار گرفتن بدنم می شد با یک کیف زنانه کوچک عوض کرده و هر از چند گاه، دفتر کارم را ترک می کنم و برای یک پیاده روی سریع، مقداری نور روز و یک خلاصی ذهنی فرحبش به بیرون می روم. هنوز تا تسلط کامل بر مدیتیشن راه زیادی دارم و هنوز با ساعت بدنم در چالش هستم؛ اما دیگر وقتی تیم اداره برای رفتن به کوهنوردی برنامه ریزی می کند، برای پیوستن به آنها انرژی لازم را دارم.

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 » 

هر کسی می تواند کاری انجام دهد!

 

تفاوت اساسی میان یک مرد معمولی و یک مبارز این است که یک مبارز به همه چیز به چشم یک چالش نگاه می کند؛ در حالیکه یک مرد معمولی هر چیزی را نعمت یا مصیبت می بیند. « راجر کرافورد » هر چیزی را که برای بازی تنیس نیاز بود در اختیار داشت؛ به جز دو دست و یک پا. زمانی که والدین راجر برای اولین بار پسرشان را دیدند، کودکی را مشاهده کردند با یک برآمدگی شست مانند که مستقیم از ساعد راست وی بیرون زده بود و شست و انگشتی که از ساعد چپ او بیرون آمده بود. او کف دست نداشت. دستها و پاهای کودک کوتاه بودند و فقط سه انگشت روی پای راست آب رفته اش داشت و پای چپش خشک و بیجان بود که آن هم بعدها قطع شد.

دکتر گفت راجر از بیماری اکتروداکتلیسم؛ بیماری مادرزادی نادری که فقط یک کودک از هر 100،000 کودک را مبتلاء می کند، رنج می برد. به گفته دکتر، راجر شاید هرگز قادر نبود راه برود یا از خودش مراقبت کند. خوشبختانه والدین راجر حرفهای دکتر را باور نکردند. « والدینم همیشه به من یاد می دادند که من فقط تا زمانی معلول هستم که خودم بخواهم. »؛ این را راجر گفت. « آنها هیچ گاه به من اجازه ندادند که به حال خودم تأسف بخورم یا به خاطر معلولیتهایم از دیگران بهره برداری کنم. یک بار به دلیل اینکه تکالیف نوشتاری مدرسه ام مرتبا دیر می شدند، به دردسر افتادم. »؛ اینها را راجر که مجبور بود با دو دستش مداد را نگاه دارد تا بتواند به آرامی بنویسد شرح داد: « از پدرم خواستم یادداشتی برای معلمانم بنویسد و از آنها بخواهد مهلت دو روزه ای به من بدهند تا تکالیفم را انجام دهم. در عوض، پدر مرا مجبور کرد آنها را دو روز زودتر بنویسم! »

پدر راجر همیشه او را تشویق می کرد تا در فعالیتهای ورزشی شرکت کند؛ به او آموزش می داد توپ والیبال را بگیرد و پرتاب کند و بعد از مدرسه، در حیاط پشتی به بازی فوتبال بپردازد. در سن 14 سالگی، راجر موفق به کسب پستی در تیم فوتبال مدرسه اش شد. راجر قبل از هر بازی، رویای کسب یک امتیاز تاچ داون - 6 امتیازی که در فوتبال آمریکایی با رد کردن هر توپ از خط دروازه به دست آورده می شود - را تجسم می کرد. سپس یک روز، این شانس را به دست آورد. توپ به دستان او فرود آمد و وی در حالیکه مربی و همتیمیهایش همگی برایش هورا می کشیدند، با تمام سرعتی که در توان داشت، روی پای مصنوعیش به سمت خط دروازه شروع به دویدن کرد. اما روی خط ده یاردی بود که فردی از تیم مقابل به راجر رسید و مچ پای چپش را محکم در دست گرفت. راجر تلاش کرد پای مصنوعیش را از دستان وی بیرون آورد؛ اما در عوض، این کار به درآمدن آن از پایش منجر شد. راجر به خاطر می آورد: « من هنوز پایداری می کردم. نمی دانستم چه کار دیگری باید انجام دهم. پس شروع به دویدن روی یک پا به سمت خط دروازه کردم. داور دوید و دستانش را به هوا برد. یک امتیاز تاچ داون! می دانید؟ بهتر از شش امتیازی که به دست آورده بودم، حالت چهره بچه ای بود که پای مصنوعی مرا در دست گرفته بود. »

عشق راجر به فوتبال به تدریج رشد می کرد و همچنین اعتماد به نفسش. اما هیچ مانعی نمی توانست اراده راجر را از بین ببرد. صرف غذا در اتاق ناهارخوری با سایر بچه ها؛ در حالیکه وی را وقتی با دست و پا چلفتی بازی غذا می خورد نگاه می کردند، به همان اندازه برایش دردناک بود که اشتباهات مکرر وی در کلاس تایپ. « من از کلاس تایپ درس خیلی خوبی گرفتم. »؛ این را راجر گفت: « شما نمی توانید هر کاری کنید. بهتر است روی آن چه که می توانید انجام دهید تمرکز کنید. »

یکی از کارهائی که راجر می توانست انجام دهد تکان دادن راکت تنیس در هوا بود. بدبختانه، وقتی آن را به شدت در هوا تکان می داد، معمولا قدرت پنجه ضعیفش باعث می شد راکت به هوا پرتاب شود. راجر از شانس خوبش، در یک فروشگاه لوازم ورزشی به راکت تنیسی برخورد کرد که ظاهر عجیبی داشت و زمانی که می خواست آن را از زمین بردارد، به طور تصادفی، انگشتش داخل دسته آن که دو میله داشت فرو رفت. اندازه جمع و جور و راحت راکت این امکان را برای راجر فراهم کرده بود که بتواند مانند یک بازیکن خوش بنیه و سالم، آن را در هوا تکان داده، سرویس بزند و به توپ قبل از اینکه به زمین برخورد کند، ضربه وارد کند. او هر روز به تمرین پرداخت و خیلی زود، شروع به بازی کردن و باختن در مسابقات کرد. اما راجر از خود ایستادگی نشان داد. تمرین کرد و تمرین کرد و بازی کرد و بازی کرد. عمل جراحی ای که روی دو انگشت دست چپ وی انجام شد باعث گردید راجر بتواند راکت ویژه اش را بهتر در دست گرفته و بازی وی ارتقاء پیدا کند. اگر چه او هیچ الگویی برای راهنمایی نداشت؛ اما با وسواس زیاد به تنیس پرداخت و بالاخره شروع به بردن در مسابقات کرد.

راجر در دانشگاه، به بازی تنیس ادامه داد و دوره فعالیتش را در تنیس با 22 برد و 11 باخت به اتمام رساند. او بعدها اولین بازیکن معلول جسمی تنیسی شد که به عنوان مربی حرفه ای موفق به کسب گواهینامه گردید. راجر اکنون در کشور به گردش می پردازد و با گروههای مختلف درباره کارهایی که منجر به موفقیت می شوند صحبت می کند؛ مهم هم نیست که شما چه کسی باشید. « تنها فرق میان من و شما این است که شما می توانید معلولیتهای مرا ببینید؛ اما من قادر به دیدن معلولیتهای شما نیستم. ما همه دارای معلولیت هستیم. وقتی مردم از من می پرسند چطور بر معلولیتهای فیزیکی ام غلبه کرده ام، به آنها می گویم که من بر چیزی غلبه نکرده ام. من فقط آن چه را که نمی توانم انجام دهم شناخته ام؛ مثل نواختن پیانو یا خوردن غذا با چاپ استیک؛ اما مهمتر از همه، آن چه را که می توانم انجام دهم شناخته ام. سپس آن چه را که می توانم انجام دهم با همه قلب و روحم انجام می دهم. »

منبع: ترجمه شده از کتاب « Developing Reading Proficiency In English 3 »