مدرسه گاهی،
محیطی تنگ و بی آزادی است؛
چون لب آقای ناظم،
خالی از لبخند و جوک یا شادی است.
من که زحمت می کشم،
قید خواب صبح را هم می زنم،
کفش رنجه می کنم،
می روم تا مدرسه
یا که با دنیائی از کار و هزاران مشغله،
بی شکایت، بی گله،
می نشینم در کلاس،
پای درس و بحث و پند،
من که هر پیراهنم آستین دارد دو تا،
- آن هم بلند -
دکمه هایش را همیشه بسته ام تا خرخره،
آخر چرا
باز هم مغضوب آقای عجیب ناظمم:
« زلف بر باد مده ای مسخره! »؟
« حسین تولائی »
دنبال من می دوید
دختر ساده ای که نوجوانی من بود؛
با سایه ای بی اندازه براق
و سری که به یک طرف خم کرده بود
و دعاهائی کوچک.
ایستادم
تا در پیچ کوچه ببینمش.
نفس نفس می زد.
رسید.
آرامش کردم
و دعاهای کوچکش را
از روی لبش برداشتم.
فوت کردم.
آمین گفتم
و رفتم.
او ایستاده بود
و به جوانی خودش نگاه می کرد
و دعاهائی را می خواند
که من در کیف خودم داشتم؛
دعاهائی دور،
کمی سخت،
با عطری از دود شمعهائی که
در تاریکی خاموششان کرده ام.
« لاله جهانگرد »
زیر لب زمزمه می کنم:
« ای آفتاب! ای آفتاب!
بر پیکر سردم بتاب.
بر پیکر سردم بتاب.
دور از تو و دنیای تو،
دور از جهان زنده و زیبای تو،
نمی روم دمی به خواب.
ای آفتاب! ای آفتاب! ای آفتاب! ».
« حسین پناهی »
موش، کوچک.
میش، بزرگ.
مور، ریز.
مار، دراز.
گاهی وقتها،
یک حرف،
حرفها برای گفتن دارد.
« علی باجلان »
سرباز عاشقی بودم
زیر پرچم روح
و برق اندامها،
مرا از وظیفه تاریخیم بازنمی داشت.
سرود صبحگاهم،
مثل سرنیزه صیقلی بود
و ترانه شامگاهیم،
پر از سوسوی ستاره های معطر.
فارغ از آماده باش حرص و حسد،
زیر پرچم روح،
سرباز عاشقی بودم، عاشق؛
نه گماشته جسد.
« سید حسن حسینی »