از شهر خراب دل من هیچ مپرس.
از روز حساب دل من هیچ مپرس.
از دفتر عمرم که پر از مشق شب است
و از رنج و عذاب دل من هیچ مپرس.
« کریم شیخی »
در کاسه کنار تخت،
دندان مصنوعی پدر خنده می کند.
غیر از پدر تمام اهل خانه می گریند.
- « دکتر! یعنی پدر ...؟ ».
- « با اجازه بزرگترها، بعله. »
« اکبر اکسیر »
صبح است.
خورشید،
مثل هر روز،
پولکهای طلائیش را
بی دریغ،
روی لباس آبی دریا دوخته.
صبحها،
دریا،
چه پرستاره است؛
مثل آسمان شب!
« شهرزاد نیرودل »