زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

قطار

 

دنبال سرگیجه هایم به راه افتادم.

با این قطار پیر،

روی ریلهای متروک،

دارم به آرامش ایستگاهی فکر می کنم

که تو در آن ایستاده ای.

دستی لای پنجشنبه ای از مه،

تکان می خورد.

« دانیال رحمانیان » 

سالهاست!

 

چشمم به کوچه خیره مانده.

چنار جلوی خانه مان،

دارد خشک می شود.

گفتی مرا به یادت می آورد.

صدای گامهایت بر سنگفرش کوچه،

دلم را آتش می زند.

چشمهایت را تاب ندارم،

وقتی سکوت را فریاد می کشند.

قلبم گواهی می داد

از توران تا ایران فاصله بسیار است.

دل به دوست داشتنهایت بسته بودم.

نمی دانستم

باید به اندازه هفده سال،

این راه را بروم و برگردم.

گناه من بود که

از شوره زار بهار،

ندای شکوفه را به انتظار نشستم.

من که خودم را

به اندازه اتاقت کوچک کرده بودم؛

چطور مرا نادیده گرفتی؟

می دانم هنوز هم دوستم داری؛

اما من از تباری دیگرم.

نفس کشیدنهایم،

آرامش عشیره ات را به هم می زند.

این قدر تقلا نکن.

باران در سنگ اثر نمی کند.

نگاه کن سیم خاردارها را

که چگونه قلبهایمان را

در آغوش گرفته اند.

راهی برای دور زدن نیست.

علامت ممنوع چشمک می زند.

همیشه نرسیدن سهم من است.

با این همه،

باز هم دوستم داشته باش.

« مریم گرگانی » 

جنگیدن

 

« لیلا » مثل چند روز گذشته، با اضطراب از خواب بیدار شد. چشمانش از فرط گریه پف کرده بودند. مثلا امروز روز عروسیش بود؛ اما او بر خلاف همه عروسها شاد که نبود هیچ؛ غصه دار هم بود. کنار پنجره ایستاد و نگاهی به خیابان انداخت. باران می بارید و « نیما »؛ مثل چند روز گذشته، پشت درخت رو به روی خانه شان ایستاده بود و پنجره اتاق « لیلا » را نگاه می کرد. چشمان « نیما » هم پر از اشک بود. « لیلا » بغضش گرفت و به سرنوشت تلخی که داشت نصیبش می شد فکر می کرد. در بیست و یک سالگی و پس از چهار سال که قرار بود با پسرخاله اش؛ « نیما »، ازدواج کند، حالا پدر معتادش فقط به خاطر اینکه بتواند در آینده تریاک مجانی بکشد، می خواست او را به « هرمز » که قاچاق فروش محله بود بدهد و کاری هم از دست هیچ کس ساخته نبود. « لیلا » که می دانست یک ساعت دیگر باید همراه پدرش و « هرمز » به محضر برود چند قاب عکس مادرش را برداشت و همان طور که اشک می ریخت آنها را داخل صفحات یک روزنامه پیچید. او مشغول این کار بود که یک مرتبه تیتر یک خبر توجهش را جلب کرد. بعد از چند ساعت، آنها داخل محضر بودند. « هرمز » می خندید و پدرش نیز شاد بود. پیرمرد محضردار رو به « لیلا » کرد و پرسید: « دخترم! برای بار آخر می پرسم. حاضرید به عقد آقای ... ؟ ». « لیلا » ناگهان حرف او را قطع کرد و برخاست و تکه روزنامه را نشان محضردار داد و پرسید: « حاج آقا! این خبری که این جا نوشته شده درست است؟ ». پیرمرد عینکش را زد و خبر را خواند و به « لیلا » گفت: « بله دخترم. اگر به دادگاه ثابت کنی که پدرت می خواهد تو را به زور به کسی شوهر بدهد که آدم بدی است می توانی از دادگاه حکم رشد بگیری و ... . » پدر « لیلا » و « هرمز » شروع به داد و فریاد کردند؛ اما « لیلا » هر دو را پس زد و به خیابان رفت و از « نیما » که جلوی محضر داشت گریه می کرد سؤال کرد: « تو می دانی دادگاه کجاست؟ ». خطبه عقد آنها که خوانده شد، « لیلا » به « نیما » گفت: « گاهی اوقات برای رسیدن به خوشبختی باید جنگید. »

« سپیده گلریز » 

فنجان و دیگر ...!

 

فنجان قهوه، یک غزل، سیگار و دیگر ... .

آن رو به رو یک قاب بر دیوار و دیگر ... .

در آن طرفتر یک زن و یک دار قالی.

می گرید او آرام بر آن دار و دیگر ... .

بر روی قالی طرح یک کودک نشسته؛

با چشم آبی، دامن گلدار و دیگر ... .

در ذهن زن انگار تصویریست از دور؛

چون دایره بر صفحه پرگار و دیگر ... .

در پیچ اول یک چراغ قرمز و گاز.

پشت سرش یک سوت، یک اخطار و دیگر ... .

در پیچ دوم مرد بود و سرعت و مرگ.

آغوش مادر کودکی، دیوار و دیگر ... .

در پیچ سوم باز هم تصویر اول؛

فنجان قهوه، یک غزل، سیگار و دیگر ... .

« سیده زبیده حسینی » 

پائیز

 

من درختم؛ از شکست و زخم لبریز. 

صورتم را می خراشد چنگ پائیز. 

شاخه هایم سخت عریانند، عریان. 

لحظه هایم بی بهارند و غم انگیز. 

عابران گریان بر این حالی که دارم. 

خاک از احوالم پریشان، آسمان نیز. 

آه! ای باد خزان! من را رها کن. 

خود ز روی شانه ام بردار و برخیز. 

بیش از این خود را به پاهایم نپیچان. 

بیش از این خود را به دستانم نیاویز. 

من که آهن نیستم تا از تبرها ... . 

من درختم؛ از شکست و زخم لبریز. 

« علی کیانلوئی »